پایگاه خبری راه پرداخت دارای مجوز به شماره ۷۴۵۷۲ از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و بخشی از «شبکه عصر تراکنش» است. راه پرداخت فعالیت خود را از دوم اردیبهشتماه ۱۳۹۰ شروع کرده و اکنون پرمخاطبترین رسانه ایران در زمینه فناوریهای مالی، بانکداری و پرداخت و استارتآپهای فینتک است.
بیل برایسن؛ نویسندهای که پیش از دسترسی آسان به دانش و اینترنت، علم را عمومی و قابل فهم کرد
بیست سال بعد از کتاب؛ «تاریخچه کوتاهی از تقریباً همهچیز» که فهم علم را متحول کرد، برایسن با نسخهای تازه بازگشته؛ در گفتوگویی که شاید آخرین مصاحبه جدی او باشد
بیل برایسن مردی است که با یک کتاب، جهان را برای میلیونها خواننده «قابلفهم» کرد. او که سالها بهخاطر سفرنامههای طنزآمیزش شناخته میشد، در ۲۰۰۳ با «تاریخچه کوتاهی از تقریباً همهچیز» از دل آزمایشگاهها، فیزیک، کیهانشناسی و زیستشناسی، روایتی نو نوشت از اینکه جهان چطور کار میکند؛ کتابی که هم در میان خوانندگان عادی و هم در میان دانشمندان به یک مرجع محبوب بدل شد. حالا و در ۷۳سالگی، برایسن یکبار دیگر به سراغ بزرگترین اثرش رفته، آن را با کشفیات تازه دو دهه اخیر بازنویسی کرده و در گفتوگویی که بهنظر میرسد آخرین مصاحبه جدی او باشد، از علم، پیری، بازنشستگی و سرنوشت کتابی میگوید که زندگی حرفهایاش را تعریف کرده است. در ادامه گفتوگوی بیل برایسن را با مجله تایمز میخوانید.
خداحافظی یا بازگشت دوباره؟
بیل برایسن بارها اعلام کرده که بازنشسته شده، اما او نویسنده و پدربزرگ ۱۲ نوه است که نمیتواند دست از کار بکشد. اکنون او نسخهای تازه از کتاب پرفروش جهانیاش یعنی «تاریخچه کوتاهی از تقریباً همهچیز» را منتشر کرده است. برایسن ۷۳ ساله به تام ویپل، خبرنگار و دبیر علم روزنامه تایم میگوید که در این روزها همگام ماندن با پیشرفتهای علمی خودش یک شغل تماموقت است. اما این کار، آخرین پروژه نوشتاری او خواهد بود. و اگر این را باور میکنید… «بله، قطعاً. شاید.»
او میگوید: «دیروز آخرین اصلاحات را فرستادم. فکر میکنم دیگر کارم با آن کاملاً تمام شده.» او کار را متوقف کرده؛ اما کاملاً آگاه است که علم متوقف نمیشود. کتاب حتی همین حالا نیز دارد قدیمی میشود. او میگوید: «اگر امشب منبع ماده تاریک را پیدا کنند، من رسماً به دردسر افتادهام.»
برایسن این سالها در روستایی آرام در همپشایر زندگی میکند؛ همراه با همسرش، سینتیا، که پنجاه سال است با او ازدواج کرده، در کنار باغ کوچکشان و دوازده نوهای که بخش زیادی از وقتش را با آنها میگذراند. او عادتی همیشگی دارد: تمیزکردن زبالههای کنار جادههای محلی. اما یکی از روزهای سال گذشته، برای مدت کوتاهی از بازنشستگیاش فاصله گرفت و راهی جبلالطارق شد.
او در آنجا آخرین نشانههای «انگلیسیبودن» را دید، چیزی شبیه یک روستای ساحلی کوچک انگلیسی در مدیترانه. اما این سفر، سفری نبود که او قرار بود دربارهاش بنویسد.
تام ویپل میگوید: «در اینجا لازم است تعارض منافع را مطرح کنم: در نسخه بهروزرسانیشده کتاب، نام من در بخش قدردانی آمده است. برایسن و من هر دو برای پنگوئن رندمهاوس کتاب مینویسیم و پس از یک دهه فعالیت بهعنوان دبیر علم روزنامه تایمز، از من خواسته شد در بخشهایی که نیاز به بهروزرسانی و راستیآزمایی داشت کمک کنم. بنابراین تا حدی در کتاب ذینفع هستم. اما از سوی دیگر، بهعنوان یک نویسنده علمی، این کتاب مرا اذیت میکند. مسئله فقط این نیست که برایسن یکی از معدود نویسندگان غیرداستانی است که پول زیادی درمیآورد. مسئله این است؛ که حقش است. او بارها عباراتی پیدا میکند که آرزو میکنم خودم کشف کرده بودم. برای مثال جملهای هست که نگاه من به زندگی را کاملاً تغییر داد: «این فکر کمی تکاندهنده است که اگر خودت را با موچین، اتمبهاتم، از هم جدا کنی، تودهای از گرد و غبار اتمی بهجا میگذاری؛ ذراتی که هیچکدام زنده نبودهاند، اما همه زمانی بخشی از تو بودهاند.»
این بازگشت برای ناشر کتاب نیز دلپذیر بوده است؛ اینکه برایسن دوباره آمده تا اتمهای کتاب قبلیاش را از هم باز کند و دوباره کنار هم بگذارد. هیجانزدهکردن حسابداران پنگوئن رندمهاوس ساده نیست، اما برگشتن یکی از نویسندگان پولسازشان که فکر میکردند بازنشسته شده چنین میکند.
وقتی یک سفرنامهنویس، محبوبترین کتاب علمی جهان را نوشت
وقتی برایسن نخستینبار پیشنهاد نوشتن تاریخچه کوتاهی را مطرح کرد، سردبیرانش چندان مشتاق نبودند. این کتاب «برایسنوار» نبود. او پیش از آن با سفرنامهنویسی مشهور شده بود و در دهه نود کتابهایی داشت که با حملونقل عمومی سفر میکرد، ماجراهای بامزه داشت و با طنز خاصش داستانهای جذاب میساخت. او بهنوعی «مرد ماجراجوییهای خندهدار» شده بود. وقتی به سردبیر آمریکاییاش گفت: «میخواهم کتابی بنویسم برای فهمیدن علم»، سردبیر پاسخ داد: «نه. تو الان کتابهای پیادهروی مینویسی. چرا باید آن را کنار بگذاری؟ فقط دوستت را بردار و برو مسیر اقیانوس آرام را پیادهروی کن.» برایسن گفت: «اما این میشود همان کتاب قبلی.» سردبیر گفت: «دقیقاً.»
اما سردبیر اشتباه میکرد. تاریخچه کوتاهی فقط میان خوانندگان محبوب نشد، بلکه میان دانشمندان هم محبوب بود. امروز برایسن عضو افتخاری انجمن سلطنتی بریتانیاست و با برندگان نوبل دوستی دارد.
در آن سفر به جبلالطارق، او بهجای رفتن به سراغ صندوقهای پستی و خانههای شبهتئودری یا میمونهای معروف منطقه که همه برای نوشتن متنهای بامزه عالی بود به دنبال چیز دیگری بود: بهروزرسانی بخش مهم تکامل انسانی. زیرا بیشترین تغییرات علمی در همین حوزه رخ داده بود.

در سال ۲۰۰۳، همزمان با انتشار کتاب، اتفاق مهم دیگری رخ داد: نقشه ژنوم انسان منتشر شد. برای نخستین بار، ما کُد زندگی را داشتیم. پنج سال بعد، در سال ۲۰۰۸، کشفی صورت گرفت که به زندگی «اهلی» انسانها مربوط بود، اما نه به انسانهای هوموساپینس. در غاری در سیبری، دانشمندان کوچکترین تکه استخوان انگشت را یافتند. سپس دانشمندانی دیگر DNA را استخراج کردند؛ با فناوریای بسیار ارزانتر و بسیار بهتر از فناوری پنج سال قبل. نتیجه: شناسایی گونهای جدید از انسان، دنیسووا.
امروز میدانیم سرده هومو که حالا فقط یک عضو زنده دارد، در گذشته دنیایی از گونههای مختلف و پرجنبوجوش بوده است. و باز، به لطف DNA، فهمیدهایم که انسانهای امروزی با همان خویشاوندان منقرضشده خود آمیزش داشتهاند؛ اگر ریشه اروپایی داشته باشید، حدود یک تا دو درصد ژنهای شما نئاندرتال است و اگر از مردم جنوبشرق آسیا باشید، تقریباً همین مقدار به دنیسووا تعلق دارد.
ما امروز میدانیم که گونه هومو، که اکنون تنها یک عضو زنده دارد، در گذشته مجموعهای غنی و متنوع از گونهها بوده و بسیاری از آنها همزمان با ما زندگی میکردهاند. و همچنین میدانیم؛ باز هم به لطف دیانای که انسانهای امروزی با آنها رابطه جنسی داشتهاند. اگر تبار اروپایی دارید، حدود یک تا دو درصد از DNA شما نئاندرتال است و اگر اهل جنوبشرق آسیا باشید، همین مقدار از دنیسووا در ژنهای شما وجود دارد.
برایسن میگوید: «وقتی من کتاب را نوشتم، هیچکس نمیدانست. واقعاً هیچکس نمیدانست. حتی یک نفر هم تصور نمیکرد.» این موضوع نوع انسان را دگرگون کرده و او مجبور شد بخشهای کتاب را بازنویسی کند؛ زیرا در زمان انتشار نسخه اصلی کتاب، هیچکدام از این اطلاعات وجود نداشت.
از نخستین صحنههای سفر به جبلالطارق، تصویری بود از غاری که فکر میشود آخرین محل زندگی نئاندرتالها بوده است. برایسن میگوید: «من تمام روز را آنجا قدم میزدم. در دنیا فقط همین یک نقطه وجود دارد که احتمالاً آخرین انسان نئاندرتال در آن زندگی کرده.» او میگوید: «وقتی آنجا ایستادم، واقعاً احساس کردم دارم با لحظهای تاریخی روبهرو میشوم.»
همزمان که برایسن مشغول بازدید از صحنه آخرین روزهای نئاندرتالها بود، من در لندن مشغول کار روی نسخه اصلی کتاب بودم تا مهمترین بخشهای قدیمی را شناسایی کنم. معروفترین خط کتاب، شاید همان جملهای باشد که درباره تنهایی ما میگوید: «این واقعیت کمی تکاندهنده است که هرکس، حتی هر ذرهای از ما، در نهایت تنهاست.» و درست همانطور که DNA نشان داده، این تنهایی همیشه وجود نداشته است.
وقتی برایسن مشغول جمعکردن مشاهداتش از جبلالطارق بود، من در حال آمادهسازی گزارش علمی بودم؛ گزارشی که بیست سال از آن گذشته بود و علم در بسیاری حوزهها کاملاً تغییر کرده بود. بعضی از مثالها کوچک و جزئی بودند. مثل جملهای در کتاب که میگفت: «هیچکس نمیداند چرا زنبورها از ششضلعیها استفاده میکنند.» در آن زمان شاید درست بود، اما امروز یکی از اولین مواردی است که در کتابهای ریاضیات تدریس میشود: ساختار ششضلعی باعث میشود زنبورها کمترین ماده موم را مصرف کنند و بیشترین حجم را ذخیره کنند.
چرا کتاب دوباره بازنویسی شد؟
اما تغییرات بزرگتری هم وجود داشت. برایسن میگوید بزرگترین موضوعی که مجبور شده در کتاب بازنویسی کند، کشفهای مربوط به انسانهای باستانی و درک جدید از تکامل انسان بوده است. او میگوید: «وقتی کتاب را مینوشتم، هیچکس حتی نمیدانست دنیسووانها وجود دارند.»
ما در دو دهه گذشته، درک کاملاً متفاوتی از «انسان بودن» پیدا کردهایم. نئاندرتالها نه شبیه موجودات خام و خشن که در کتابهای قدیمی میدیدیم بودند و نه گونهای ابتدایی. آنها فرهنگ، ابزار و حتی هنر داشتند. برایسن میگوید: «ما فکر میکردیم نئاندرتالها موجوداتی وحشیاند. اما حالا میدانیم که آنها فرهنگ داشتند. واقعاً شگفتانگیز است.»
او میگوید دقیقاً به همین دلیل بود که تاریخچه کوتاهی باید بازنویسی میشد. «کتاب نباید تاریخی از چیزهایی باشد که تصور میکردیم حقیقت دارند، بلکه باید درباره چیزهایی باشد که میدانیم واقعاً حقیقت دارند.»
برایسن میگوید: «در زمان انتشار کتاب، ما فکر میکردیم نئاندرتالها موجوداتی خام و کندذهن هستند؛ ولی حالا میدانیم که این تصویر کاملاً نادرست بوده است. آنها مغزهای بزرگی داشتند، ابزارهای پیچیده میساختند، لباس تهیه میکردند، حتی احتمالاً جواهرات و تزئینات داشتند. از خیلی جهات، به ما نزدیکتر از آن چیزی بودند که همیشه فکر میکردیم.»
یکی از چیزهایی که بیش از همه او را تحتتأثیر قرار داد، این بود که نئاندرتالها محیطهای خشن عصر یخبندان را بهتر از انسانهای مدرن تحمل میکردند. برایسن میگوید: «ما تصور میکردیم آنها عقبافتادهاند، در حالی که اگر بخواهی در دنیای عصر یخبندان شانس بقا داشته باشی، باید مثل نئاندرتالها باشی، نه مثل ما. آنها کاملاً برای آن محیط ساخته شده بودند.»
با این حال، نئاندرتالها از بین رفتند و تنها ما باقی ماندیم. این یکی از بزرگترین معماهای تکامل انسان است. برایسن میگوید: «تا امروز هم واقعاً نمیدانیم چرا این اتفاق افتاد. شاید تغییرات محیطی، شاید بیماریها، شاید رقابت با انسانهای مدرن. هنوز هیچکس پاسخی قطعی ندارد.»
او در ادامه اضافه میکند: «اما چیزی که میدانیم این است که ما با آنها در تماس بودهایم. با آنها آمیزش داشتهایم. آنها بخشی از ما هستند. بنابراین ایده «انسان بودن» بسیار پیچیدهتر از آن است که زمانی فکر میکردیم.»
این تغییر در نگاه علمی، باعث شد برایسن دوباره به سراغ متن کتاب برود و نهفقط چند جمله، بلکه بخشهای کاملی را بازنویسی کند. «اگر کتاب قرار است برای نسل دیگری از خوانندگان باقی بماند، باید حقیقت را بگوید. حقیقتی که امروز میدانیم، نه حقیقتی که بیست سال پیش تصور میکردیم.»
اما تکامل انسان تنها بخش کتاب نبود که در دو دهه گذشته دگرگون شده بود. برایسن میگوید: «تقریباً هیچ حوزهای را پیدا نمیکنید که در آن تغییری رخ نداده باشد. از فیزیک گرفته تا شیمی، از کیهانشناسی تا زمینشناسی. علم در این سالها سرعت دیوانهواری پیدا کرده.»
یکی از مثالهای مورد علاقهاش، امواج گرانشی است؛ پدیدهای که زمانی فقط یک پیشبینی نظری از سوی انیشتین بود، اما حالا بهطور مستقیم اندازهگیری و ثبت شده است. برایسن میگوید: «وقتی نسخهٔ اول کتاب را مینوشتم، امواج گرانشی بیشتر شبیه یک مفهوم خیالی بودند. بهسختی کسی باور داشت بتوان آنها را مشاهده کرد. اما حالا نهتنها آنها را دیدهایم، بلکه مرتباً ثبتشان میکنیم.»
او میگوید این پیشرفتها هم هیجانانگیز است و هم کمی خستهکننده: «چون هر بار که یک دستاورد جدید اتفاق میافتد، یکی مثل من مجبور میشود دوباره بنشیند و متن را اصلاح کند!»
به همین دلیل است که ادعا میکند این آخرین بار است که کتاب را بهروزرسانی میکند. البته این جمله را باید با کمی لبخند شنید، چون برایسن قبلاً هم گفته بود بازنشسته شده و بعد دوباره برگشته است. خودش میخندد و میگوید: «بله، میدانم. من در بازنشستهنشدن واقعاً استعداد دارم.»
او توضیح میدهد که بازنشستگی برایش «یک ایده روی کاغذ» است؛ چیزی که به نظر میرسد باید انجامش دهد، اما وقتی نوبت عمل میرسد، نمیتواند به آن پایبند بماند. او میگوید: «نوشتن همان چیزی است که من انجام میدهم. اگر ننویسم، احساس میکنم بخش مهمی از وجودم را کنار گذاشتهام.»
با این حال، او امیدوار است که این نسخه جدید از «تاریخچه کوتاهی از تقریباً همهچیز» آخرین باری باشد که نیاز به چنین بازنویسی گستردهای دارد. او میگوید: «این کتاب حالا نسبت به زمانی که اول نوشتمش، بسیار دقیقتر، کاملتر و علمیتر شده است. فکر میکنم دیگر وقتش رسیده که بگذارم زندگی خودش را ادامه دهد.»

