راه پرداخت
رسانه فناوری‌های مالی ایران

یک روز با احمد میردامادی مدیر فناوری از پرواز تا پرداخت

آرش برهمند؛ ماهنامه پیوست / این نوشته فقط برای آن‌ها نیست که احمد میردامادی را نمی‌شناسند. بلکه برای شمایی است که شاید فکر کنید مدیر انفورماتیک در صنعت هواپیمایی و مدیر فناوری در بازار پرداخت را می‌شناسید. برای مردی که به قول خود عاشق قهوه و سیگار برگ است. ساده و صمیمی که به دفتر ماهنامه می‌آید همه تا آخر روز می‌مانند خاطراتش را که در آن ذره‌ای محافظه‌کاری نیست بشنوند و تا حرف‌هایش تمام نشده بقیه بچه‌ها هم از تحریریه نمی‌روند. شما از این نام خانوادگی انتظار دارید که کمی در بازگو کردن خودش جانب سیاست را نگه دارد ولی دست‌کم میردامادی که ما دیدیم چنین نبود.

گفتگو که تمام شد زنگ زد و بارها اصرار کرد از جبهه و جانبازی چیزی ننویسیم چون دوست ندارد اعتقادات شخصی‌اش به متاع حرفه‌اش آلوده شود ولی اصرار می‌کنم که این یک زندگینامه حرفه‌ای نیست و در نهایت می‌خواهم این نوشته و بازگویی خودش را «مثله» نکند. می‌پذیرد چرا که بار انسانی این واژه برایش سنگین است. وقتی این نوشته را می‌خوانید فکر کنید این همان مردی است که طی حیات یک نظام سیاسی جبهه رفته، زخمی شده، درس خوانده، مدیر شده، زندان رفته و خانه‌نشین شده و از خود بپرسید آیا واقعاً این همان میردامادی است که می‌شناسید؟

ahmad-mirdamadi-620-way2pay-95-07-10

سال تولد: ۱۳۴۸

محل تولد: اصفهان

سوابق تحصیلی: کارشناسی مهندسی سخت‌افزار از دانشگاه صنعتی اصفهان، کارشناسی مهندسی نرم‌افزار از دانشگاه امیرکبیر

سوابق مدیریتی: مدیرعامل شرکت پرداخت نوین، رئیس هیئت‌مدیره شرکت سها، مدیرعامل فناوری اطلاعات هما، مدیر طراحی شبکه‌های ارتباطی در وزارت کشور، مدیر و مؤسس شرکت‌های نوتکنیک و پردازش ایران

متولد اول مرداد ۱۳۴۸ اصفهان است. وقتی حرف می‌زنیم تازه ۱۹ روز است که ۴۸ ساله شده است. وقتی بیشتر حرف می‌زنیم دلیلش آشکار می‌شود: زندگی سریع، شغل‌های رده‌بالا و حیاتی واقعاً پرماجرا.

نسبش واقعاً به معلم ثالث می‌رسد و وقتی درباره میر برهان‌الدین محمدباقر استرآبادی حرف می‌زند احساس می‌کنید بیشتر درباره یک جد بزرگ خاطره تعریف می‌کند تا درباره «میرداماد»: «وقتی به روایتی دختر شاه‌عباس به عقد او درمی‌آید به وی لقب میرداماد را می‌دهند که همین شاه داماد خودمان است ولی خب از این لقب فقط اسمش به ما رسیده و از فضایلش خبری نیست. قبل از اینکه سربه‌سرم بگذارید باید بگویم ایشان چون جزو قشریون نبودند از اصفهان همچون ملاصدرا و شیخ بهایی تبعید می‌شوند و در نجف‌آباد نیز با این بزرگان آشنا می‌شوند. شاید این قسمتش به ما ارث رسیده باشد.»

.

مدرسه

رفیقی داشتم که هنوز هم با هم در ارتباطیم به نام آقای میرفندرسکی. یادم است یک بار سر دوستی‌ام با او آقای غنی ناظم مدرسه مرا خواست که چرا نمی‌گذاری این بچه درس بخواند. من گفتم کار خاصی نکرده‌ام. گفت چرا هر روز عصر می‌روی دنبالش که فوتبال بازی کنید. گفتم من دنبال کسی نرفتم این میرفندرسکی همسایه دیواربه‌دیوار ماست، هر وقت چهارتا شوت به دیوار می‌زنم خودش می‌آید بیرون. پرسید چرا نمی‌روی درس بخوانی گفتم من که ظهرها همه تکالیفم را انجام می‌دهم عصرها کاری ندارم. محکم زد پس گردن بنده خدا میرفندرسکی که ببین این درسش را می‌خواند تو به فکر خودت باش.

در خیابان مسجد سید اصفهان در خانه پدری‌اش چشم به جهان گشود ولی از خود پدر فقط تصویری بسیار مبهم در سر دارد چون در سه سالگی او را از دست می‌دهند: «پدرم معلم سرشناسی در اصفهان و نجف‌آباد بود که شهریورماه ۵۱ به دلیل یک تومور مغزی درگذشت. ما یک خواهر و سه برادر بودیم. چون اتاق‌های خانه بین همه بچه‌های تقسیم شده بود و برای من اتاقی نمی‌ماند، همیشه در همان هشتی خانه می‌چرخیدم که در حقیقت فضای عمومی است. یادم است وقتی برادر بزرگم حسین از خانه رفت خیلی خوشحال شدم که بالاخره من هم صاحب اتاق شده‌ام!»

.

تلویزیون

 می‌توان گفت من تا بعد از پیروزی انقلاب تقریباً ًهیچ‌وقت آزادانه برنامه‌های تلویزیون را ندیدم. هرچند ما در افکار و عقایدمان بسیار آزاد بودیم ولی چون در نهایت بافت مذهبی داشتیم اجازه نداشتم تلویزیون نگاه کنم. باوجوداینکه یک دستگاه در خانه داشتیم. در مهمانخانه بود درش هم همیشه قفل؛ این شد که من کتاب‌خوان بار آمدم. در خانه ما اکثر موارد بر حسب اقناع بود. به من توضیح می‌دادند که این برنامه‌ها برایت مناسب نیست و نبین. بعدها که انقلاب شد بزرگ‌تر شده بودم و اجازه دادند چون مدیریت کشور عوض شده تلویزیون ببینم؛ اما خب همه برنامه‌ها انصافاً با یک تغییر مختصری هنوز همان برنامه‌های قبل از انقلاب بود و من آن‌قدر برایم این برنامه‌ها جالب بود که از برفک تا برفک را می‌دیدم. شاید بپرسید چرا با وجود مذهبی بودن تلویزیون داشتیم؛ چون خواهرم دانشگاه آزاد آن زمان می‌رفت که مثل پیام نور الآن بود و برنامه‌هایش از کانال دو تلویزیون پخش می‌شد. بین این کلاس‌ها کارتون پلنگ صورتی پخش می‌شد که خیلی برای من جذاب بود. ما اجازه داشتیم دو اخبار رادیویی را هم پیش از انقلاب بشنویم، یکی اخبار ساعت ۸ بی‌بی‌سی که همه خانواده با هم گوش می‌دادیم و یکی هم مسابقات محمدعلی کلی و جو فریز. من کله سحر به زور بیدار می‌شدم تا این مسابقات را زنده بشنوم و از دید ما این جنگ اسلام و کفر بود.

جو عمومی خانواده حتی در همان سال‌های اولیه زندگی احمد هم کاملاً سیاسی و مبارزاتی است: «این روزها اغلب مردم محسن را به سبب فعالیت‌های سیاسی‌اش می‌شناسند ولی برادر ارشد ما خودش یک مذهبی بسیار معتقد و البته مبارزاتی بود طوری که حتی محسن نیز در برابرش معتدل و میانه‌رو به شمار می‌رفت. به همین علت وقتی پس از انقلاب دستور داده شده، سلاح را زمین گذاشتند و وارد جهاد سازندگی و فعالیت‌های بازسازی شدند. خواهرم در مقابل کمی گرایش‌های چپ داشت و من نیز به‌عنوان کوچک‌ترین فرزند همان موقع و حتی همین الآن هم بیشتر به مدرسه و کتاب و فعالیت‌های جمعی مانند پیشاهنگی علاقه داشتم. هنوز هم سیاسی نیستم ولی جالب بود که به اعتقاد مادرم و همه بچه‌های دیگر هر کسی اجازه داشت عقاید خودش را داشته باشد.»

مادرش معلم علوم قدیم‌هاست و عربی و منطق درس می‌دهد؛ رئیس‌کل خاندان که حتی تا همین امروز هم یک‌تنه خانه و بچه‌ها را در فقدان همسرش اداره می‌کند ولی ظاهراً کوچک‌ترین پسرش همچنان نقطه‌ضعف اوست: «حدود ۲۰ سال پیش که مادرم رفته بود حج عمره وسط شست‌وشوی طبقه بالا آب قطع می‌شود و خواهرم فراموش می‌کند یکی از شیرها را ببندد. وقتی برمی‌گردند تا خانه را برای آمدن مادرم آماده کنند می‌بینند کل سقف طبقه پایین پوسته کرده. خواهرم مضطرب زنگ زد که ببین قبول کن وقتی آمدی ما بگوییم این کار را تو کرده‌ای. من که رسیدم اصفهان شنیدم مادر دارد می‌گوید: چه وضعشه؟ کی این کار را کرده؟ خواهرم الهه سریع گفت کار احمد بوده. مادرم خیلی مهربان گفت احمد عزیزم حواست را جمع کن. بعدش حرفی زد که خیلی غمگینم کرد، گفت این خانه را به نام تو کرده‌ام در نگهداری‌اش دقت کن.»

به مدرسه ملی اصفهان می‌رود که هرچند زیر نظر یک روحانی اداره می‌شود ولی دارای فضای مبارزاتی نیست. چون خانواده از ابتدا دیدن تلویزیون را برای بچه‌هایش محدود می‌کند احمد بسیار کتاب‌خوان بار می‌آید. این یکی در خانه آزاد است. مقصد بعدی دبستان مدرس است و خودش اعتقاد دارد هرچند خیلی درسخوان نبوده ولی به لطف کتاب‌خوان بودنش همیشه توانسته خود را در سطح مقبولی از درس خواندن حفظ کند: «ما درزمینهٔ کتاب هیچ محدودیتی نداشتیم و نه‌تنها خود بزرگ‌ترها برایم انواع و اقسام کتاب‌ها را می‌خریدند بلکه چون سریع می‌خواندم اجازه داشتم از کتابخانه محل هم کتاب قرض بگیرم. کتابخانه متعلق به مدرسه احمدیه بود و مجموعه‌های کاملی داشت.»

احمد میردامادی خانواده خود را خانواده‌ای دموکرات می‌داند.
احمد میردامادی خانواده خود را خانواده‌ای دموکرات می‌داند.

سه بار شاگرد اول شده و دو بار شاگرد دوم و هر چقدر هم اذیتش می‌کنیم تا بگوید درسخوان بوده زیر بار نمی‌رود ولی خاطراتش او را لو می‌دهد: «دبستان ما ساعت هفت و نیم شروع می‌شد تا ساعت ۱۱ و نیم. ما را بعد ریاضی و طبیعی تعطیل می‌کردند تا ساعت چهار که بعدازظهر معمولاً درس‌های سبک‌تر مانند هنر و خطاطی داشتیم. من از این زمان خالی بین صبح و عصر استفاده می‌کردم که همه مشق‌هایم را بنویسم و عصرها دیگر کاملاً آزاد بودم برای کتاب خواندن. در سیزده‌بدر هم تفریحم این بود که بنشینم سایر بچه‌ها را تماشا کنم که سر تکالیف نوروزی زجر می‌کشند اما من خودم همان اول تمام مشق‌هایم را انجام می‌دادم.»

ahmi-b-way2pay-95-07-10
احمد میردامادی می‌گوید چه خوب چه بد به خانواده‌اش افتخار می‌کند و دنبال منفعت آن‌ها نبوده.

.

ویدئو

من تعمیرکاری ویدئو را از همان دهه ۶۰ وقتی به تهران آمده بودم در سازمان فرهنگی هنری شهرداری یاد گرفتم و این بیشتر در امتداد علاقه کودکی من به الکترونیک بود. از قدیم برای خودم مدار می‌بستم و دوره‌های مجتمع فنی تهران را رفتم. حتی در اصفهان هم فعالیت موردعلاقه من این بود که کار تعمیر تلفن و تلویزیون انجام بدهم و در دوران دبیرستان یک مدار دومنظوره ساختم که نیاز به یک کار تحقیقاتی پیشرفته داشت و تا دوره دانشگاه نتوانستم کار اجرایی‌اش را انجام بدهم. همین در نهایت مرا به دنیای کامپیوتر و میکرو پروگرامینگ سوق داد.

.

مفید

آن زمان پذیرفته شدن در البرز خیلی راحت بود ولی شاید باور نکنید که مفید خیلی سخت‌تر بود. همین آقای دانش جعفری که بعدها وزیر شد در مدرسه مفید از من یک امتحان جبر گرفت که ۱۳ شدم و افسردگی گرفتم، بعدها فهمیدم کسی نمره بالای ۱۰ از ایشان نگرفته. در مفید به طرز قابل‌ملاحظه‌ای راحت‌تر بودم چون در البرز بیشتر بچه‌های بالای شهر و اهل مد و موسیقی تحصیل می‌کردند ولی در مفید، خانواده‌ها و خط فکری دانش‌آموزان به من نزدیک‌تر بود. شهید عباس یزدانی که جزو اولین شهدای مفید بود در همان روز اول مرا صدا کرد و گفت خوش آمدی، ما اینجا بیشتر حال می‌کنیم تا درس بخوانیم و این شاید همان چیزی بود که من دنبالش بودم. چون دوباره مثل این بود که همه کلاس با هم زندگی می‌کردیم. از صبح تا ظهر سر کلاس بودیم و ظهر که تعطیل می‌شدیم تمام کارهایمان را در همان مدرسه انجام می‌دادیم یا در مورد درس‌ها بحث می‌کردیم تا عصر بعد از کلاس‌ها دوباره با هم بازی کنیم و توی سروکله هم بزنیم. مفید این ویژگی را داشت که بچه‌هایش واقعاً یکدست بودند. همه هم درسخوان بودند هم بازیگوش و اهل دعوا، همه با یکدیگر ورزش می‌کردند و نماز هم می‌خواندند. در البرز خیلی دوست پیدا نکردم ولی در مفید دوستان زیادی داشتم. هنوز هم به خانه دوستانی که شهید شده‌اند هر چند ماه یک بار سر می‌زنم و با خانواده‌شان آشنا هستم. خیلی‌ها هم که شهید نشدند بعدها رفتند کانادا و آمریکا یا اروپا و استرالیا.

ahmi-c-way2pay-95-07-10

وقتی به تهران می‌آید که انقلاب شده و همه خواهر و برادرهایش در تهران هستند. ایستگاه اولش در تهران دبیرستان البرز است آن هم درست یک سال پس از پیروزی انقلاب: «خواهرم دم دم‌های انقلاب ازدواج کرد و سمت محله «خوش» تهران ساکن شد و برادرانم حسین و محسن هر کدام در خوابگاه‌های علم و صنعت و پلی‌تکنیک بودند. خانه‌ای که محسن در محله دامپزشکی داشت در حقیقت بیشتر یک خانه تیمی بود برای مبارزات: مدرسه موسوی در شهباز و مدرسه مدرس را در شهباز دیدم ولی خوشم نیامد تا اینکه به البرز رفتیم و من خیلی از خود مدرسه خوشم آمد. آن زمان دیگر البرز پیش از انقلاب نبود و هرچند مدیر مدرسه آقای خوش‌نویسان بود ولی هر ساختمانی معاون خودش را داشت.»

در کلاس‌های ۱/۳ و ۲/۵ پذیرفته می‌شود و مقطعی از زندگی‌اش را در پایتخت شروع می‌کند که شاید برایش یک تحول درونی نیز هست: «تصوری که خیلی از شما بر حسب شنیده‌ها از البرز دارید متعلق به دوران دکتر مجتهدی و پیش از انقلاب است. البرزی که من در ابتدای دهه ۶۰ به آن رفتم فضای متفاوتی داشت. بیشتر بچه‌ها دنبال اخبار و مدل لباس پوشیدن ستاره‌های غربی مانند مایکل جکسون و بروک شیلدز بودند و این با ذهنیت من به‌عنوان پسری که از شهرستان و خانواده‌ای مذهبی آمده بودم سازگار نبود. بد نیست بدانید من تعمیرکاری ویدئو را در سازمان فرهنگی هنری شهرداری یاد گرفته بودم و همین باعث می‌شد در آن فضای فرهنگی دهه ۶۰ در البرز برای خود چهره محبوبی میان بچه‌ها باشم. آن زمان ویدئو ممنوع بود و هر کسی تعمیرش را بلد نبود، برای همین خیلی سریع به همه مهمانی‌ها و اصطلاحاً پارتی‌ها دعوت شدم. طبیعتاً این فضا برای بافت فرهنگی و ذهنی من خیلی عجیب بود و به شدت احساس می‌کردم در البرز بیگانه هستم. من از راهنمایی همه تابستان‌هایم را به جبهه رفته بودم و احساس می‌کردم هرچند خودم را از آن‌ها جدا نمی‌کنم ولی با بقیه یکی نیستم.»

در طبقه‌ای مجزا ولی در جوار برادرش محسن زندگی می‌کند: «همیشه در این واحد جلسات و این‌طور برنامه‌ها داشت ولی در سایر موارد من مستقل بودم. به تدریج باوجوداینکه سرش همیشه خیلی شلوغ بود متوجه شد من در البرز راحت نیستم و چند مدرسه دیگر را پیشنهاد داد که بین آن‌ها احساس کردم فضای دبیرستان مفید برایم خوشایندتر است، در عمل هم همین‌طور از آب درآمد.»

.

سپاه

تا چهار هفته بعد از پذیرش قطعنامه در جبهه ماندم و وقتی مثل خیلی‌های دیگر به من پیشنهاد شد عضو سپاه شوم، قبول نکردم. دلیل خاصی هم نداشت، فقط علاقه خاصی نداشتم و یک بار هم که به محسن گفتم بروم دبیرستان سپاه خیلی کوتاه و دوستانه گفت روحیه تو به نظامی‌گری نمی‌خورد. گفتم من همین حالا هم دارم می‌جنگم گفت تو داری به‌عنوان نیروی مردمی می‌جنگی نه به‌عنوان نیروی نظام و میان نظامی و رزمنده تمایز وجود دارد. این حرف‌های کوتاه محسن همیشه برای من نصیحت‌های مهمی بود و این تجربه سال‌های بعد هم خیلی به دردم خورد. جبهه هم فقط جای آدم‌های یکدست نبود، بودند کسانی که شاید از منظر مذهبی کامل نبودند ولی برای دفاع از کشورشان می‌جنگیدند. خود من را یک بار فرمانده‌مان در جزیره مجنون صدا کرد که احمد جان تو که برادر محسن میردامادی هستی و رزمنده هستی و مؤمن هستی چرا نوار فلان خواننده را هم داری؟ گفتم من همین هستم، اگر خوب نیستم مرا برگردان.

.

کردستان

اولین برخورد جدی‌ام با جنگ شاید در ۱۲ سالگی اتفاق افتاد که برادر بزرگمان حسین مدیر جهاد سازندگی کردستان شده بود و من تابستان پیش او رفتم. همراه دوستانش در سپاه به یک منطقه بسیار حساس در زمان جنگی رفتیم که خود اسمش برای توصیف شرایط کافی بود چون همه محلی‌ها به آنجا می‌گفتند دوزخ دره. ماه‌ها باوجوداینکه بچه بودم در همین منطقه ماندم و برادرم فقط به من سر می‌زد. برای اینکه تصوری داشته باشید، در آن زمان رئیس سپاه پاسداران در منطقه غرب شهید بروجردی بود که خودش مؤسس سازمان پیشمرگه‌های کرد مسلمان است و لقب مسیح کردستان را به او دادند. راهبرد ایشان همزیستی مسالمت‌آمیز با مردم کرد بود و برای همین بارها توانستم همراه فرماندهان سپاه به خانه محلی‌ها بروم و این برای همیشه نگاه مرا به این مردم و ارزش‌های اخلاقی‌شان عوض کرد.

در تمامی سال‌های نوجوانی‌اش به واسطه بودن برادرانش در جبهه تقریباً تمام اوقات فراغتش را در مناطق جنگی می‌گذراند ولی در سال‌های آخر دبیرستان این جبهه رفتن‌ها بسیار جدی‌تر می‌شود. از کلاسشان در دبیرستان مفید هم دست‌کم بعدها ۱۴ نفر شهید می‌شوند و همین می‌شود جریان غالب سال‌های بعد زندگی‌اش: «تا پیش از آن بیشتر تابستان‌ها و عیدها را پیش برادر بزرگمان در کردستان می‌رفتم چون محسن که همیشه سرش شلوغ بود و در دسترس نبود. محسن اهل سفارش و توصیه هم نبود و برای کسی استثنا قائل نمی‌شد ولی در دبیرستان ماجرا فرق کرد.»

ahmi-d-way2pay-95-07-10
به نظرش تحصیل و اطلاعات دو پایه تحول پایدار کشور هستند و این موارد و تأثیرشان را به چشم دیده است.

سال آخر دبیرستانش همزمان با دو سال آخر جنگ است، بنابراین چون دیگر به سن قانونی رسیده است نیازی ندارد قاچاقی به جبهه برود. برای همین در ۱۶ سالگی با تجربه چند بار موجی شدن خفیف و چند ترکش ریز در بدنش کاملاً نیروی باتجربه‌ای به شمار می‌آید. از پادگان نیروی مقاومت موسوم به مقداد در میدان جمهوری اعزام می‌شود به خط مقدم. پرویز سروری که این روزها او را به‌عنوان عضو شورای شهر تهران می‌شناسیم رئیس پایگاه است و اعزام می‌شود به پادگان ۲۱ حمزه و به لشکر ۱۰ سیدالشهدا می‌رود، جایی که علی فضلی فرمانده است و از عملیات کربلای ۲ تا کربلای ۵ در جنوب ایران می‌جنگد. به این ترتیب تقریباً کل سال چهارم را نیست و زنجیره جراحاتش نیز جدی‌تر می‌شود: «در کربلای ۴ یک شیمیایی خفیف شدم،‌ در کربلای ۵ هم یک حادثه خفیف داشتم تا سرانجام در جزیره شلحه تیر آخر را خوردم.»

در جزیره جزو تیم کمکی موسوم به امداد است و در میانه نیزار با یک دو جین سرباز عراقی مواجه می‌شوند که تقریباً دو برابر تعداد اندک آن‌ها هستند. خودش در آن زمان تک‌تیرانداز است و تا می‌بیند با دشمن مواجه شده در کنار دوست آرپی‌جی زنش در سنگر پناه می‌گیرند و می‌رود که تفنگش را مستقر کند: «ما پشت سر گردان علی‌اکبر بودیم و داشت غروب می‌شد. من چندبار قبلاً شیمیایی شده بودم و چشمم ترسیده بود برای همین سرم را تراشیده بودم که بندهای ماسک درست بچسبد به کف سرم و بیشتر بلایی سرم نیاید. در حقیقت یک کلاه پشمی برای سرما پوشیده بودم و رویش کلاه فلزی را بسته بودم. تا آمدم تفنگ را مستقر کنم احساس کردم چیزی مانند سنگ خورد توی کلاهم. دومی که خورد فهمیدم یک تک‌تیرانداز در سنگر روبه‌روست که مستقیماً دارد به سر من شلیک می‌کند و برای همین اگر کلاه پشمی سرم نبود مرده بودم. همان چند سانتی‌متر فاصله خالی جانم را نجات داده بود. تا فهمیدم این اتفاق افتاده و خواستم سرم را بکشم گلوله سوم خورد توی گردنم و افتادم. آرپی‌جی زنی که پشت سر من بود بلافاصله بلند شد و سنگر روبه‌رو را زد و آتش آن‌ها هم متوقف شد.»

داستان تیر خوردنش را چنان شاد و مفرح تعریف می‌کند که باور نمی‌کنید رو به مرگ بوده: «برای ما آن زمان بارها تعریف کرده بودند که در لحظه شهادت فرشته‌ها می‌آیند زیر دوش شهید را می‌گیرند، من هم که تیر خوردم خب فکر کردم شهید شده‌ام و الآن می‌آیند زیر بال‌وپرم را می‌گیرند؛ این شد که خودم را با خیال راحت ول کردم ولی دیدم پخش زمین شده‌ام و اصلاً کسی برای گرفتن نیامده. خودم را جمع‌وجور کردم و همان دوست آرپی‌جی زن گلویم را بست و گفت خب برو ولی خیلی امیدی نیست!»

.

بسیج

دفعه اولی که رفتم جبهه خیلی اتفاقی بود و چون تازه دوم راهنمایی بودم فقط با اصرار سوار ماشین یکی از دوستان برادرم شدم و تا صدای تیر شنیدم خودم را باختم. بقیه خندیدند که حالا که تا اینجا آمدی لابد چیزی بلدی ولی واقعیتش این بود که برای من بسیج بعد از انقلاب شبیه همان پیشاهنگی قبل از انقلاب بود. به تنوع و هیجان بسیج واقعاً احتیاج داشتیم. بار اولی که با ژ ۳ شلیک کردم از آن نمونه‌هایی بود که قنداق تاشو داشت، برای همین شلیک کردن با آن برای یک بچه آسان‌تر بود ولی خب باز نقش زمین شدم. شاید تا وقتی یکی از دوستان تیر خورد و بدحال شد بیشتر حس هیجان از جنگ داشتم تا خطر ولی بعدش هم رفتم تا اینکه بالاخره یک روز خودم هم تیر خوردم.

.

شلحه

جزیره در حقیقت بسیار کوچک بود و درست در منطقه پهنای اروند روند پشت جزیره‌ای موسوم به ام‌الرسا قرار داشت. جزیره چندان شناخته‌شده‌ای نیست چون در حقیقت شاید طول و عرضش بیشتر از یک کیلومتر در یک کیلومتر نباشد ولی ما مأموریت داشتیم تا قبل از رسیدن لشکر امام حسین آن را پاکسازی کنیم. چون طبیعتش پر از نیزار بود دو طرف محل رفت‌وآمد پلی زده بودند که حکم سنگر را داشت ولی من بی‌احتیاطی می‌کردم و هیچ‌وقت از داخل کانال نمی‌رفتم زیرا تا چشم کار می‌کرد داخل کانال پر از پیکرهای شهدا بود. تصویری نیست که ببینید و فراموش کنید. اسفند ۶۵ است و داشتیم می‌رسیدیم به شهرک دوئیجی عراق که تیر خوردم.

تفنگش را کنار سنگر می‌گذارد و با دو نارنجک در کف دستانش به کناره اروندرود بازمی‌گردد؛ جایی که پل را زده‌اند و مجبور است از روی یک میله باریک رد شود: «هنوز صحنه‌های محوی که به خاطر دارم عجیب است، مثلاً چندین‌بار پاچه شلوارم تیر خورد ولی خودم نه و وقتی به آن طرف رود رسیدم یک آمبولانس پر از پیکر مردگان دیدم که راننده‌اش فقط زنده به نظر می‌رسید.» چشمش را در بیمارستان قائم اهواز باز می‌کند، جایی که می‌فهمد بختش بلند بوده و تیر از نزدیک شاهرگ رد شده و بغل نخاعش آمده بیرون. برای بستری شدن ناچارند به تهران بفرستندش ولی چون حالش وخیم است او را با قطار نمی‌فرستند و با یک هواپیمای ۳۳۰ به تهران بازگردانده می‌شود: «هواپیما ویژه بیماران خیلی بدحال یا موجی‌ها بود برای همین پر از صدای ناله و خون بود. وسط راه بودیم که دیدم هواپیما به طرز غریبی تکان می‌خورد، برای همین چون از بقیه بهتر بودم بلند شدم و رفتم کابین خلبان گفتم چه خبر است. جواب دادند جنگنده‌های عراقی دنبالمان هستند. به خودم گفتم خب قرار نیست واقعاً برسیم تهران. از نزدیکی‌های مسجدسلیمان که رد شدیم شکاری‌های خودی بلند شدند و عراقی‌ها رفتند.»

در تهران به بیمارستان فیروزآبادی فرستاده می‌شود و چون به هیچ یک از اعضای خانواده خبر نداده، خودش در آنجا به تنهایی بستری می‌شود: «نمی‌خواستم کسی را نگران کنم، برای همین فقط شماره خانه محسن را داده بودم که می‌دانستم تقریباً هیچ‌وقت خانه نیست ولی برای اولین بار متوجه شدم چقدر همه مردم و کادر بیمارستان مهربان هستند. من تنها مجروحی بودم که هیچ همراهی نداشتم، به همین دلیل خیلی بیشتر از بقیه به من توجه می‌شد. مثلاً هر کسی می‌آمد به پسر و برادرش سر بزند تا می‌فهمید تنها هستم نهایت توجه را به من می‌کرد.»

ahmi-e-way2pay-95-07-10
احمد میردامادی هنوز راهنمایی است که جبهه را تجربه کرده و با قبولی در دانشگاه با جنگ برای همیشه خداحافظی می‌کند.

۱۰ روز بعد وقتی بالاخره محسن می‌فهمد برادرش در بیمارستان است مرخصش می‌کنند تا زیر دست دکتر دوایی مشهور عمل شود. وقتی جراح عکس‌هایش را می‌بیند اصرار می‌کند که کاری نمی‌تواند انجام دهد چون گلوله یکی از سیمونوف‌های مشهور روسی است و با فاصله سه میلی‌متر از شاهرگ وارد بدن شده و با یک و نیم میلی‌متر فاصله از نخاع خارج شده است. برای همین چون گلوله منفجر شده و ترکش‌هایش باقی است در حقیقت فقط می‌شود رویش را بست تا دور ترکش‌هایش را چربی بگیرد. با ترکش‌های داخل بدنش برای همیشه از بیمارستان خداحافظی می‌کند.

.

کنکور

اینکه شما برایتان عجیب است چطور ما وسط جنگ و زخم و بمباران می‌رفتیم کنکور می‌دادیم را درک می‌کنم ولی نگاه آن روز ما این نبود. شاید تا اوایل دبیرستان جبهه برای من یک بازی بود ولی بعد از آن نه و خیلی جدی‌تر شد. وقتی می‌آمدیم در شهر می‌دیدیم همه زندگی‌شان سر جایش است و مردم دارند در امنیت زندگی می‌کنند احساس می‌کردیم مفید هستیم و برای این کشور کاری کرده‌ایم. حتماً در مصاحبه‌ها شنیده‌اید که دهه ۶۰ چقدر به‌رغم جنگ و کمبود مردم خوشحال بودند. روحیه‌ای بین همه مردم و همبستگی و اعتمادی وجود داشت که هیچ‌وقت مشابه آن را در دهه‌های بعد با وجود رفاه نسبی ندیده‌اید. من یک هوندا ۱۲۵ ژاپنی داشتم که همیشه همه را می‌رساندم. فرهنگ آن دهه فرق داشت.

دوره نقاهتش همراه با درس خواندن است. چندماه آخر دبیرستان را تمام می‌کند و کنکور می‌دهد و تا فاصله اعلام نتایج به لشکر امام حسین (ع) در اصفهان می‌رود؛ به این ترتیب تا پایان سربازی به همان لشکری می‌رود که دوست و هم‌بازی‌اش در محله یعنی حسین خرازی در آن شهید شده و بیسیم‌چی می‌ماند.

سال ۶۶ در کنکور قبول می‌شود و در دانشگاه صنعتی اصفهان رشته الکترونیک می‌خواند که یکی دیگر از چرخش‌های زندگی او در ۱۸ سالگی است: «محسن بعد از رحلت امام (ره) به کمبریج رفت تا در آنجا درس بخواند و برای همین چون خواهر و برادرم هم اصفهان نبودند من خواستم بیشتر پیش مادرم باشم. جالب است که چون نمی‌خواستم تهران قبول شوم و باید اصفهان می‌ماندم دانشگاه شریف را که تراز بالاتری داشت بعد از دانشگاه اصفهان زدم تا همه ۱۴ انتخابم پر باشد ولی خب طبیعتاً احتمال قبولی وجود نداشت.»

درس‌های ترم اولش با توجه به سطح درسی مفید بسیار آسان هستند، برای همین فرصت دارد به جبهه هم سر بزند. غیر از فیزیک حرارت همه درس‌هاش را قبول می‌شود ولی ترم دوم را دوباره مرخصی می‌گیرد تا به جبهه برگردد. دارخوین و حلبچه و شهرهای دیگر جنوب را شرکت می‌کند تا اینکه درست در عملیات بیت‌المقدس می‌فهمد ایران قطعنامه سازمان ملل را پذیرفته است: «چند هفته قبل تهران بودم که یکی از بستگان گفت شنیده است ایران قطعنامه را می‌پذیرد ولی من گفتم ما که فعلاً داریم می‌جنگیم. روی خاک‌ریز بودم و زیر آتش عراقی‌ها، درست جایی که در خاک‌ریز بهش می‌گفتند پیشانی و جای دیده‌بان‌ها بود. بلندگوی واحد تبلیغات اخبار ساعت ۲ را پخش کرد که فهمیدیم قطعنامه را پذیرفته‌اند. خیلی‌ها در کما بودند.»

به اصفهان که بازمی‌گردد زندگی جدیدی را شروع می‌کند چون از تهران دیپلم گرفته برایش خوابگاه در نظر می‌گیرند و البته خودش هم عاشق محیط خوابگاه است. برای همین تمام طول هفته را به یاد دوران دوری از خانه به خوابگاه می‌رود و آخر هفته‌ها در خانه پدری است. برادرانش یکی در کمبریج و دیگری در دوبی هستند: یکی مشغول ادامه تحصیل و دیگری مشغول خدمت در مدارس خارج از کشور. خواهرش بنا بر مأموریت همسر در کیش ساکن است و با این حساب او می‌ماند و مادرش. تقریباً هیچ کاری به‌جز درس خواندن انجام نمی‌دهد و شیفته درس مدار منطقی و البته دلباخته فورترن است.

.

قطعنامه

شاید وقتی ایران قطعنامه را پذیرفت حال من به بدی دیگران نبود، علتش این بود که من هنوز خانواده‌ام را داشتم و در اصفهان رشته‌ای را که دوست داشتم قبول شده بودم و به‌هرحال زندگی‌ای بیرون از جبهه داشتم ولی دلیل دیگرش این بود که بسیاری از هم‌رزم‌های آنجا اعتقاد داشتند باید بجنگند تا سوار قطار شهادت شوند. هیچ کس فکر نمی‌کرد یک روزی برمی‌گردد ولی من یادم است که احساس می‌کردم تا الآن وظیفه‌ام خدمت کردن در جبهه بوده و حالا وظیفه دیگری دارم. یادم می‌آید که حاجی بخشی همان موقع یک سر آمد اردوگاه ما و گفت تسلیم تصمیم هستیم ولی فکر کنم باید ما را ببرند یک دره‌ای جایی هر هفته چندتا خمپاره و تیر بزنند تا حالمان خوب شود. بنده خدا به‌رغم حرف‌هایی که بعدها در موردش زدند، آدم ساده‌ای بود.

در همین سال‌ها سه دوره دبیر انجمن اسلامی دانشکده برق است و به تدریج نگاه اجتماعی‌اش نیز شکل می‌گیرد: «من خیلی دوست داشتم که انجمن محلی مطبوع برای تمام دانشجویان باشد و همه بیایند در آنجا گپ بزنند و احساس امنیت کنند. در انتخابات دوره‌های آخر این به‌عنوان یک نکته منفی بیان شد که مثلاً من اجازه داده‌ام خانم‌های بدحجاب و توابین هم بیایند انجمن. خب من هیچ‌وقت در زندگی، خطی بین خودم و بقیه آدم‌ها نکشیدم، این شد که جوابی به این دوستان ندادم ولی به لطف آن‌ها من بیشترین رأی را در انتخابات آوردم که نشان می‌داد خود اعضای انجمن اسلامی هم اهل فاصله‌گذاری بین خودشان و مردم نبودند. جواب من این بود که شما از کجا می‌دانید این‌ها با هم حرف درسی نمی‌زنند و ثانیاً اگر قرار باشد با هم حرف بزنند چه جایی امن‌تر و درست‌تر از انجمن اسلامی. چرا باید آن‌ها را مجبور کنیم بروند یک جای پرت‌وپلا؟»

.

مادر

مادر ما همیشه می‌دانست که مثلاً من از دبیرستان می‌روم پیش برادرانم و جاهایی در اقصی نقاط ایرانم ولی هیچ‌وقت دقیقاً نمی‌دانست تهرانم و برای همین چند باری هم که اتفاقی افتاد به ایشان چیزی نگفتیم که نگران نشود. آن زمان چون موبایل نبود شما به‌عنوان یک بچه اگر ماجراجو بودید شانس زیادی برای گم شدن داشتید ولی حالا نه‌تنها شما بلکه خود من هم نمی‌توانم از دست مادرم در بروم و هر روز به او زنگ می‌زنم. در نهایت مادرم تمایل چندانی به محدود کردن بچه‌هایش نداشت چون همان روحیه اقناعی که گفتم از روز اول در میان همه ما وجود داشت و بچه‌ها آزاد بودند گرایش‌ها و اعتقادات خودشان را داشته باشند. در خانه ما اصولی حاکم بود ولی مهم بود که ببینند ما در جایی هم شاد هستیم. مجروح که بودم یکی از دوستانم برایم نامه‌ای از خواهرم آورد که نوشته بود اگر نمی‌خواهی برگردی برنگرد ولی خبر بده که سالمی چون ماه‌ها بود با خانه تماس نگرفته بودم.

دلیل کناره گرفتن کاملش از فعالیت‌های دانشجویی این بحث‌ها نیست، علاقه شدیدش به برنامه‌نویسی است. تا جایی که بعد از مدار منطقی و محاسبات چنان شیفته درس فورترن می‌شود که با یک کامپیوتر Z80 عملاً به کل، علاقه نصفه و نیمه‌اش به سیاست را از دست می‌دهد. در سودای کنترل مدارها و طراحی مدارهای مجتمع است و همین باعث می‌شود کلاً درسخوان شود. برایش PL-1 بیش از هر زبان دیگری عزیز است و از کار کردن با زبان‌هایی که به زبان ماشین نزدیک هستند نهایت لذت را می‌برد.

ترم ششم است که در داده‌پردازی امتحان می‌دهد تا برای کارآموزی پذیرفته شود ولی داده‌پردازی قبول نمی‌کند دانشجویان برق را جایگزین دانشجویان کامپیوتر کند. با هزار زحمت اجازه می‌گیرد که سرفصل‌ها و بعضی از جزوه‌ها را کپی کند تا با دوستانش در صنعتی اصفهان یکی از اولین ویروس‌های ایران به نام کریسمس را روی مین‌فریم‌های دانشگاه بنویسند. برنامه در حقیقت یک بدافزار کم و بیش پیشرفته است. از صفحه شبیه‌سازی‌شده اطلاعات کاربر برای ورود به سیستم را می‌گیرد تا برنامه کریسمس به دستگاهش فرستاده شود. برنامه عکس یک درخت کاج را روی صفحه می‌کشید و بعد دیسک اصلی را فرمت می‌کرد. از یکی از دستگاه‌های مرکز کامپیوتر اول زنجیره حملاتشان را با شیطنت شروع می‌کنند تا به سرعت ویروس خودش را به همه دایرکتوری‌های موجود روی شبکه بفرستد. چند روز بعد کل سیستم کامپیوتری صنعتی اصفهان از کار می‌افتد و بیلینگ شرکت برق منطقه‌ای اصفهان نیز که روی همین سیستم انجام می‌شد، به کل می‌خوابد. خون فاجعه به گردن یکی از دانشجویان می‌افتد: «ما سه نفر بودیم که این ویروس را نوشتیم و خانم «آقایی» که بسیار زحمتکش و محترم بود، به‌عنوان مسئول سایت کامپیوتر دانشگاه در دردسر بدی افتاد و بسیار عصبانی شد. من هم مسئول بخش دانشجویی بودم و هیچ جرئت نمی‌کردم گردن بگیرم. این شد که سیستم را دوباره راه‌اندازی کردند و همه دسترسی‌های ما را بستند و از روی دایرکتوری‌ها فهمیدند آن بنده خدایی که اولین بار از کلمه کاربری‌اش استفاده کرده‌ایم چه کسی بوده و او را فرستادند کمیته انضباطی. من به‌عنوان نماینده دانشجویان رفتم کمیته انضباطی و استدلال کردم که همه ما این کد را در جزوه‌هایمان داریم و این دوستمان فقط داشته کار تحقیقاتی می‌کرده و خب چون من همیشه آدم قانع‌کننده‌ای هستم این دفعه به خیر گذشت و سر بی‌گناه بالای دار نرفت.»

احمد میردامادی خودش را آدمی سیاسی نمی‌داند و می‌گوید فقط باور داشته از طریق کار کردن به جای دعوا کردن می‌توان کشور را توسعه داد.

همین ماجرا نشان می‌دهد چقدر برنامه‌نویسی را دوست داشته، به سرعت با دی‌بیس و فاکس‌بیس به سمت یونیکس حرکت می‌کند و با هر بدبختی شده می‌رود رشته سخت‌افزار و اعتراف می‌کند که در نهایت مجبور شده برای اولین بار در کل زندگی‌اش به خاطر علاقه به رشته کامپیوتر از هر ابزاری که داشته استفاده کند: «آن زمان فقط دانشگاه شریف و دانشگاه صنعتی اصفهان در ایران کامپیوتر یونی‌وک داشتند، کامپیوتر دانشگاه ما از صنعت نفت آبادان آورده شده بود. من هنوز هم به صنعت نفت آبادان به خاطر این دستگاه فوق‌العاده حس خوبی دارم. اول با ۴۳۴۱ کار می‌کردیم که با کارت پانچ بود و بعد با ۴۳۸۱ که با کیبورد بود.»

ahmi-f-way2pay-95-07-10
احمد میردامادی این روزها در حال آموختن و دیدن بازار بین‌المللی است و امید دارد بتواند چالش جدیدی برای خودش خلق کند.

.

حوزه

از اوایل راهنمایی به کمک خانواده دوره حوزوی و بیشتر دروس منطق و فلسفه را گذراندم. این دوره‌ها از راهنمایی شروع شد و تا اواسط دبیرستان ادامه پیدا کرد و به لطفش من خیلی روی احکام مسلط شدم تا در اواخر سطح، جبهه جدی شد و نرفتم. برای همین بعدها هر وقت در دانشگاه و انجمن اسلامی بحث پیش می‌آمد می‌گفتم این‌ها که شما می‌گویید لزوماً فقهی و اسلامی نیست.

سال ۶۸ یک تیم برنامه‌نویسی با تخصص کار روی دیتابیس‌ها راه می‌اندازد که تخصصشان دی‌بیس و فاکس‌بیس است و شروع می‌کنند به گرفتن پروژه‌های پیشرفته نرم‌افزاری. بعدها اسم شرکت می‌شود نوتکنیک که البته دوستان به شوخی No Technic صدایش می‌زنند که بگویند دورهمی است و هیچ تکنیکی ندارد. میردامادی پروژه ثبت‌نامه مکانیزه دانشگاه را با فاکس‌پرو نوشته است و پروژه مکانیزاسیون حوزه علمیه قم را با ۱۲۵ هزار تومان آغاز می‌کنند تا در سال ۷۰ انجامش بدهند. وقتی برای دمو به حوزه علمیه می‌رود می‌گویند همه چیز خوب است ولی ما نرم‌افزاری پیدا کرده‌ایم که تمام این کارها را انجام می‌دهد. بدین ترتیب اجازه می‌دهند نوتکنیکی‌ها پیش‌پرداخت را نگه دارند و دست از پا درازتر به شرکت بازمی‌گردند.

.

سیاست

واقعیت این است که برخلاف خانواده‌ام من هیچ‌وقت واقعاً یک آدم سیاسی نبودم. حتی همان هم بعد از آشنا شدنم با کامپیوتر کمتر شد. یادم است وقتی برای فوق‌لیسانس رفتم دانشگاه پلی‌تکنیک انجمن اسلامی، آنجا مرا صدا کردند که برادر شما عملاً این انجمن را تأسیس کرده و بیا کاری دست بگیر. گفتم که فکر می‌کنم در این بخش از حیات کشور ما به جای دعوا کردن با هم نیاز داریم کار کنیم. خودم همیشه دوست داشتم به جای دعوا کار کنم. حالا هم کار نمی‌کنم چون فکر می‌کنم کار باید به گونه‌ای باشد که چالشش شما را ترغیب کند تا کار کنید.

برخلاف اولین تجربه تجاری‌اش درزمینهٔ تحصیلی بسیار موفق است. سال ۷۲ که با دانشگاه صنعتی اصفهان تسویه‌حساب می‌کند و همه پروژه‌هایش را تحویل می‌دهد دوباره در کنکور شرکت می‌کند و این بار در دانشگاه پلی‌تکنیک در اولین دوره فوق‌لیسانس کامپیوتر پذیرفته می‌شود و به جوار البرز برمی‌گردد. در کل شش دانشجو هستند که یکی از آن‌ها هم به خارج کشور مهاجرت می‌کند و بقیه در دل دانشکده برق امیرکبیر زیر نظر استادان تازه‌نفس رشته کامپیوتر را می‌خوانند که در همان ابتدای کار آن‌ها را هم وادار می‌کنند ۳۶ واحد تطبیقی بگذرانند. زیر نظر احمد عبدالله‌زاده استاد راهنمایش هم پروژه‌های ایران‌ارقام را انجام می‌دهد و هم درس می‌خواند. در همین سال است که با بخش انفورماتیک هما نیز آشنا می‌شود: «یک شرکت خارجی با کمک دوستان ما یکسری دستگاه‌های جدید آورده بود که می‌خواست به هواپیمایی ایران بفروشد ولی نیاز داشتند یک فرد متخصص بیاید برایشان توضیح دهد که چه‌کار می‌کند. من به همراه این دوستمان جلسه اول را رفتم و بعد از جلسه معاون هما خواست بمانم و پیشنهاد داد که در کار کامپیوترهای شرکت کمکشان کنم.»

ابتدا فقط مشاور است و بیشتر به درس و شرکت انتقال‌یافته از اصفهان یعنی پردازش ایران می‌پردازد ولی سال ۷۳ کم‌کم مشخص می‌شود تخصصش درزمینهٔ دیتابیس بی‌نظیر است. در پلی‌تکنیک با اولین نشانه‌های اینترنت یعنی شبکه موزاییک آشنا می‌شود و علاقه‌اش به PL-1 او را درزمینهٔ دیتابیس‌ها جدی‌تر می‌کند: «از زبان‌های سی و سی‌پلاس‌پلاس خیلی خوشم آمد ولی پاسکال به نظرم زیاد مهندسی نبود. PL-1 به نظرم در زمان خودش بالغ‌ترین گزینه ممکن بود و برای همین خیلی سریع به آن وابسته شدم.»

جریان هما جدی‌تر می‌شود و در آنجا متوجه می‌شود بهتر است روی فرایندها کار کند تا خود سیستم. این شد که احمد در میانه سال ۷۷ از مهندس به مدیر پوست می‌اندازد. قدم اولش متصل کردن تمام هتل‌های هما به یکدیگر با استفاده از «ناول» است. به سرعت جزییاتی مانند وضعیت هتل‌ها، گزارش به پلیس و نرخ قیمت‌گذاری هماهنگ می‌شود و خودش احساس می‌کند بسیار مفیدتر است: «به‌عنوان یک مدیر شما شانس بیشتری پیدا می‌کنید که ایده‌هایتان را عملی کنید تا یک مهندس و همین خودش یک تغییر مهم بود.»

در زمان مدیرعامل جدید، شرکت فناوری اطلاعات هما را تأسیس می‌کند که با نیت چابک‌سازی این بخش فناوری هواپیمایی کشور شکل می‌گیرد و به سرعت به حوزه فرودگاهی و بین‌المللی نیز کشیده می‌شود. چالش ارتباطات بین‌المللی گرفته تا حقوق و دستمزد را این شرکت مدیریت می‌کند و درست در همین زمان به مدیریت آمادئوس ایران هم می‌رسد که به قول خودش شبکه شتاب هواپیمایی جهان است: «هما بسیار به لوفت‌هانزا نزدیک شد و همین موضوع تأثیر زیادی بر کسب‌وکار هواپیمایی کشور گذاشت. این چالش بین‌المللی به او دیدگاهی جهانی درزمینهٔ بومی‌سازی شبکه‌های جهانی می‌دهد.»

آمدن دولت اول احمدی‌نژاد آغاز پایان میردامادی در هماست چرا که از سال ۸۵ به تدریج ارتباطات بین‌المللی ایران با شدت گرفتن تحریم‌ها کم می‌شود و با کمرنگ شدن کارش در آمادئوس احساس می‌کند دیگر کار کردن روی شبکه‌های ایرانی به تنهایی برایش کافی نیست. حتی آرزو می‌کند که کاش زودتر از ۸۷ از شرکت دلبندش جدا می‌شد. چند سالی است با مدیران پارسیان همکاری دارد و ایده آن‌ها را برای ارتباط شبکه‌ای که مبتنی بر شعبات نباشد، می‌پسندد که با طراحی مدل شبکه سامان متفاوت است و با مدیران وقت فناوری پارسیان روی این پروژه کار می‌کند و از خلال آن با شرکت پرداخت این بانک نیز به تدریج آشنا می‌شود. به سفارش وزارت راه، مدل مشابهی را برای اتوبوس‌های بین‌شهری طراحی می‌کند که بعدها کمی در سیروسفر و سپس رویال‌سفر اجرا می‌شود.

.

برون سپاری

بانک‌های ما هنوز هم تمایل عمیقی به مالکیت دارند، مثلاً بارها از من می‌پرسیدند که ما از پارس‌آنلاین چه خریده‌ایم و وقتی می‌گفتم ظرفیت تبادل و ذخیره اطلاعات خریده‌ایم، برایشان عجیب بود که چرا ما خودمان آن را راه نینداخته‌ایم. این تضمین ظرفیت اطلاعات دقیقاً همان مفهوم رایانش ابری است که این روزها همه از آن صحبت می‌کنند. عید ۹۳ یکی از سرورهای ما از مدار خارج شد، من به پارس‌آنلاین زنگ زدم و گفتند ۳۰ ثانیه است به مدار برگشته و این برای ما و پارس‌آنلاین یک افتخار بود.

ahmi-g-way2pay-95-07-10
احمد میردامادی برایش تجربه کار کردن در پرداخت نوین بیشتر یک تجربه درزمینهٔ فناوری و بازاریابی است تا بانکی.

.

هواپیمایی

شاید مشکل این است که هنوز صنعت هواپیمایی ایران خودش را بالاتر از دیگران می‌داند و نداشتن یک بازار رقابتی و حضور آزاد نیز این مسائل را تقویت کرده است. بارها به مدیران هما گفتم مشکل شما این است که چون زمانی صنعت هواپیمایی پیشرو فناوری ایران بوده هنوز خود را در این زمینه پیشرو می‌دانید، درحالی‌که نیستید. وقتی آمادئوس وارد ایران شد همه آژانس‌ها احساس کردند شما از یک سیستم ماقبل تاریخ رفتید روی یک رابط کاربری گرافیکی و به‌روز. اگر در سیستم بانکی این کارها انجام شده به خاطر رقابت بین بانک‌های خصوصی بوده. آژانس‌ها هم قوی کار نکردند وگرنه خودشان می‌توانستند این دسترسی‌ها را به مردم بدهند. در نهایت خود صنعت هوانوردی و گردشگری ایران هم بخش بزرگی نیست که راه‌حل‌های پرداخت را بازتعریف کند.

به تدریج تخصصش درزمینهٔ شبکه‌ها، فرایند و نگهداری و شبکه‌های بانکی انکارناپذیر می‌شود. وقتی طی سال‌های آخرش در هواپیمایی جمع مدیران فناوری شهرداری به واسطه سابقه کارش در وزارت راه با وی بیشتر آشنا می‌شوند، با برنده شدن در طرح بلیت الکترونیکی یکی از مقبول‌ترین نام‌های موجود برای پروژه است و در عمل هم مدیریت می‌کند و مدیر همان پروژه در توسن می‌شود. قرار بود طرح از RFID در نهایت به NFC برسد ولی سرانجام به همان کارت اکتفا شد. در شهریور ۹۱ با مسئولیت خودش می‌پذیرد که دیگر در سراسر شهر حتی یک بلیت کاغذی هم توزیع نشود: «از شهرداری به من زنگ زدند که شما دارید شهر را با بحران روبه‌رو می‌کنید ولی من گفتم مسئولیتش را گردن می‌گیرم، هر کسی که بلیت ندارد برایش رایگان بلیت بزنید. بدین شکل همه صاحب کارت شدند.»

سال ۹۲ از پروژه سها می‌رود ولی میراثش یک تصویر درست از روندهای درآمدی شهرداری مبتنی بر شفافیت است. اواخر همان سال است که پیشنهاد مدیریت شرکت کم و بیش بحران‌زده پرداخت‌نوین به‌عنوان شرکت پرداخت بانک اقتصاد نوین را می‌پذیرد. دوره‌ای که شرکت با بحران‌هایی درزمینهٔ بازاریابی، زیرساخت فنی و نیروی انسانی مواجه است. حتی نزدیک به ۲۰ هزار کارت‌خوانش گم شده‌اند: «اتاق سرور و سیستم تبادل دارای مشکلاتی اساسی بودند و من کمابیش با دیدن وضعیت آن‌ها شوکه شدم ولی چالش را دوست داشتم. در قدم اول سعی کردم پروژه‌ها را مثل همیشه برون‌سپاری کنم و سیستم اتاق تبادل را نیز به همین ترتیب راه انداختیم؛ مانند همان کاری که درزمینهٔ بلیت الکترونیکی انجام دادیم. بعد هم مرکز داده را کاملاً به پارس‌آنلاین واگذار کردیم چون به نظر من دیتاسنتر کسب‌وکار شرکت‌های پرداخت نیست. نتیجه نیز برای ما بسیار موفق و به‌صرفه بود.»

ahmi-h-way2pay-95-07-10
احمد میردامادی تجربه‌اش در سها و راه انداختن بلیت الکترونیکی هنوز پرخطرترین انتخاب است.

عید سال ۹۴ در پی تغییرات مدیریتی در رأس بانک اقتصاد نوین، از پرداخت نوین خداحافظی می‌کند و شرکتی را پشت سر می‌گذارد که متحول شده اما روند تدریجی‌ای که برای خروجش از پرداخت نوین در نظر گرفته با دادگاهی شدنش در اردیبهشت‌ماه ناگهان تسریع می‌شود. ابهاماتی که سر پروژه بلیت الکترونیکی وجود دارد در نهایت تا تابستان همان سال به سرعت رفع و پرونده با تبرئه شدن احمد بسته می‌شود ولی تقریباً هیچ کس حاشیه‌های سیاسی ماجرا را نادیده نمی‌گیرد. خود میردامادی در یک کلام توضیح می‌دهد که بالاخره ما یک خانواده‌ایم.

وقتی از حاشیه‌ها خلاص می‌شود به کل از پرداخت نوین می‌رود چون احساس می‌کند محافظه‌کاری مدیر جدید به او میدان حرکت نمی‌دهد و نمی‌شود کارهای بزرگی مانند ۷۸۰ انجام داد.

این روزها بیشتر آقای مشاور است. برای اتاق بازرگانی تهران در روش‌های مدرن کردن حوزه بازرگانی کارهایی می‌کند و به قول خودش در دوران مطالعه، نوشتن و لذت بردن از زندگی به سر می‌برد؛ تا کار بعدی کی غلغلکش دهد.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.