راه پرداخت
رسانه فناوری‌های مالی ایران

در رویای بابل؛ تلاش برای ساختن اعتماد که آخرین و تنها سرمایه ما برای سال 1399 است

افسانه‌ها می‌گویند تمدن بزرگ بابل زمانی از هم پاشید که مردم نتوانستند حرف همدیگر را بفهمند. می‌گویند مردم در قدیم همه به یک زبان با هم حرف می‌زدند؛ تا اینکه مردم بابل قصد می‌کنند برجی بسازند تا به بهشت برسند. خداوند راضی به این کار نبود و برای آنها زبان‌های متفاوتی خلق کرد؛ بابلی‌ها یک روز از خواب بیدار شدند و دیگر حرف هم را نفهمیدند و اختلاف از همان جا شروع شد؛ و این شروع پایان تمدن رویایی بابل بود.

اگر فقط و فقط یک چیز باشد که در سال 1399 باید درباره آن به توافق برسیم، آن یک چیز «اعتماد» است و بس. ما اعتمادمان به یکدیگر را از دست داده‌ایم؛ ما به دولت اعتماد نداریم و دولت هم به ما. در نبود اعتماد توسعه نیست و در نبود توسعه اعتماد ضعیف‌تر می‌شود و این چرخه فقر و محنت تا ابد ادامه می‌یابد. تمدن‌های بزرگ زمانی از هم پاشیدند که اعتماد از بین رفت. ما روزهای سختی را می‌گذرانیم و تا امروز اعتماد بیشترین آسیب را از خطاهای ما دیده است. 

افسانه‌ها می‌گویند تمدن بزرگ بابل زمانی از هم پاشید که مردم نتوانستند حرف همدیگر را بفهمند. مدینه فاضله بیشتر نویسنده‌های اروپایی و آمریکایی «آتلانتیس» است ولی ریچارد براتیگان «بابل» را انتخاب کرد. می‌گویند مردم در قدیم همه به یک زبان با هم حرف می‌زدند؛ تا اینکه مردم بابل قصد می‌کنند برجی بسازند تا به بهشت برسند. خداوند راضی به این کار نبود و برای آنها زبان‌های متفاوتی خلق کرد؛ بابلی‌ها یک روز از خواب بیدار شدند و دیگر حرف هم را نفهمیدند و اختلاف از همان جا شروع شد؛ و این شروع پایان تمدن رویایی بابل بود. برخی از ما امروز در رویای بابل فرو می‌رویم و از واقعیت امروزمان می‌مانیم!

در رویای بابل

شخصیت اصلی «در رویای بابل» کارآگاهی است که می‌تواند هر چیزی باشد، حتی یک رئیس‌جمهور و این رویا شباهت بسیار غریبی به رویای آمریکایی و هر رویای دیگری در روی زمین دارد. در رویای آمریکایی گفته می‌شود که فرصت موفقیت برای تمامی افراد جامعه فارغ از طبقه اجتماعی‌شان مهیاست. براتیگان با رویای بابل به رویای آمریکایی طعنه می‌زند؛ به جامعه‌ای که پولکی شده و پول مهم‌تر از اعتماد است. 

براتیگان بابل را به‌عنوان مدینه فاضله انتخاب می‌کند و شخصیت اصلی داستانش را در رویای آن فرو می‌برد. شاید براتیگان تفاوت زبان‌ها در بابل را هم‌تراز با تفاوت نژادها در آمریکا دانسته و دلیلش برای انتخاب بابل همین باشد. 

برخی رمان در رویای بابل را انتقام براتیگان از جامعه‌اش می‌دانند. او جامعه را بسیار پول‌پرست توصیف کرده است؛ به شکلی که مادر در هر تماس فرزندش قرض و بدهی او را یادآور می‌شود و هیچ اثری از محبت مادری در او نمانده است. 

محتوای مکالمه کارآگاه خصوصی با همه طلبکارانش به یک شکل است. تفاوتی نمی‌کند که مادرش باشد یا دوست دوران جنگ و دانشگاه. صرفا مبلغ بدهکاری‌اش به آنها متفاوت است. این گویای این مساله است که ارزش انسان‌ها برای یکدیگر به‌سادگی با کمک پول قابل اندازه‌گیری است. 

رمان در رویای بابل با یک خبر خوب شروع می‌شود و یک خبر بد: 

«حالا خبر بد: هفت‌تیرم یک تیر هم نداشت. سفارشی گرفته بودم و اسلحه لازم داشتم، اما موجودی تیرهایم تازه ته کشیده بود. مشتری‌‌ای که می‌خواستم آن روز برای اولین‌بار ملاقاتش کنم از من خواسته بود با اسلحه سر قرار بیایم و می‌دانستم که هفت‌تیر خالی آن چیزی نیست که مشتری‌ها می‌خواهند. 

چه کار باید می‌کردم؟

یک سِنت هم نداشتم و کل اعتبار مالی‌‌ام در سان‌فرانسیسکو دو پاپاسی هم نمی‌ارزید. سپتامبر مجبور شدم دفترم را تخلیه کنم، هرچند ماهی فقط هشت چوب برام آب می‌خورد و حالا هم داشتم از قِبل تلفن سکه‌ای سالن ورودی امورم را می‌گذراندم؛ سالن ورودی مجتمع مسکونی محقری در ناب‌هیل که محل اقامتم بود و دو ماه هم اجاره‌‌اش عقب افتاده بود. ماهی 30 چوب هم گیرم نمی‌آمد.

برای من، زن صاحب‌خانه از ژاپنی‌ها هم تهدید بزرگ‌تری بود. همه منتظر بودند این ژاپنی‌ها سر‌و‌کله‌شان در سان‌فرانسیسکو پیدا شود و توی اتوبوس برقی‌ها بپرند و بالا و پایین خیابان‌ها را گز کنند، اما من که خدایی‌‌اش طرف ژاپنی‌ها را می‌گیرم تا بیایند و مرا از شر این زن خلاص کنند.

از آپارتمانش، از بالای پله‌ها، سرم داد می‌زد که «پس این اجاره من کدوم گوریه، تن لش»! همیشه روب‌دوشامبر گل‌و‌گشادی تنش بود، آن هم تنی که در مسابقه ملکه زیباییِ بلوک‌های سیمانی جایزه اول را می‌برد.» مملکت گرفتار جنگه و تو حتی اجاره کوفتی‌تم نمی‌دی»!

صدایی داشت که پرل هاربور در مقابلش لالایی بود.

به دروغ می‌گفتم: «فردا.»

نعره می‌زد: «فردا توُ مشک‌ات»!

60 سال داشت و پنج بار ازدواج کرده و پنج بار هم بیوه شده بود؛ حرامزاده‌های خوش‌شانس! این‌طوری بود که صاحب‌خانه شده بود. یکی از شوهرهاش براش گذاشته بود.»

بخشی از شروع رمان در رویای بابل نوشته ریچارد براتیگان

خروج از رویای بابل

از رویای بابل بیرون بیاییم؛ ما مجبور به انتخاب‌های سخت هستیم و باید انتخاب کنیم. اگر تا امروز تورم و تحریم دو بیماری مزمن ما بود، حالا به یک بیماری حاد خطرناک دیگر هم دچار شده‌ایم؛ کرونا! با تورم و تحریم ضعیف شدیم، ممکن است با کرونا بمیریم؛ حالا «رکود تورمی کرونایی» داریم. اگر می‌خواهیم زنده بمانیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه خودمان را اصلاح کنیم. اگر اشتباه‌ها و خطاهایمان را فهمیدیم و راه را درست انتخاب کردیم، شانس موفقیت داریم، در غیر این صورت رویای بابل ما به یک کابوس ناتمام تبدیل می‌شود. 

برای اولین یادداشت سال نو، آن هم در این سال نویی که اصلا شبیه سال نو نیست، چه می‌توان گفت که تکراری نباشد؟ انبوه مطالب پراکنده‌ای که در ذهنم تلنبار شده و در این روزها که باید بیشتر حرف بزنیم و «فاصله اجتماعی» نباید به «شکاف اجتماعی» ما بیشتر دامن بزند، به ذهنم فشار می‌آورد؛ چه چیزهایی را باید بگویم که به ما کمک کند که هم شرایط را بهتر درک کنیم و هم بتوانیم مسیر خراب را اصلاح کنیم؟ همچنین به کسی برنخورد؟ یادداشت ممکن است کمی طولانی باشد، ولی برای درک و اصلاح چاره‌ای نداریم جز تحمل و تفکر؛ با متن‌های توییتری و گزین‌گویه‌های زیبا نمی‌توان راه را درک و اصلاح کرد. 

چه کنیم؟ 

چه باید کرد؟ راه‌حل‌ها ساده هستند؛ حذف موازی‌کاری وزارتخانه‌ها و معاونت‌های گوناگون دولتی و عمومی و شبه‌دولتی با صرف هزینه زیاد؛ جدی‌گرفتن مجوززدایی خصوصا در زمینه فعالیت‌های مالی و رسانه‌ای و پایان انحصار و رانت؛ اصلاح قوانین مالیاتی و تجهیز نظام جامع مالیاتی به ابزارهای فناوری و عدم فشار ناعادلانه به کسب‌وکارهای کوچک و متوسط در زمینه مالیات‌ستانی؛ شکست انحصار بیمه و اجازه فعالیت به نهادهای بیمه‌گر غیر از سازمان تامین اجتماعی؛ اصلاح قانون کار، قانون تامین اجتماعی، قانون تجارت و همه قوانین مرتبط با فعالیت کسب‌وکارها، به گونه‌ای که کارگر و کارفرما را روبه‌روی هم قرار ندهند؛ عدم دخالت دولت در مناسبات کسب‌وکارها؛ ثبات نرخ ارز و تورم؛ هدف‌گذاری برای تورم یک‌درصدی نه تورم تک‌رقمی؛ انحلال کلیه شرکت‌های دولتی و شبه‌دولتی که با بهانه‌هایی مانند امنیت و عدم اعتماد به بخش خصوصی و عناوین دهان‌پرکنی مانند بازوهای فناوری و نوآوری خلق شده‌اند؛ اعتماد به بخش خصوصی و تدوین چارچوب‌ها؛ انحلال جهادهای دانشگاهی و همه نهادهای شبه‌دولتی با کارکرد نامشخص؛ مبارزه جدی با قاچاق سیستماتیک؛ فرهنگ‌سازی برای افزایش بهره‌وری و اثربخشی نیروی کار و تولید؛ انحلال تعاونی‌های بازنشستگی و نهادهای مانند آن؛ جدی‌گرفتن آموزش برای زندگی در دنیای جدید؛ ممنوعیت حضور دولتی‌ها در شرکت‌های شبه‌خصوصی حتی به‌عنوان مشاور؛ اصلاح نظام بانکی و اجازه فعالیت به کسب‌وکارهای نوآورانه مبتنی بر فناوری در فضای مالی از طریق ایجاد سندباکس و معطل نگه‌نداشتن کسب‌وکارها برای تصویب آیین‌نامه‌ها و دستورالعمل‌ها؛ اصلاح قوانین تاریخ مصرف‌گذشته بانکداری، بیمه و بورس؛ آموزش جدی تمام مدیران ارشد و میانی دولت برای آشنایی با فناوری و روندهای نوآوری و ایجاد مالیات‌های سنگین برای معامله‌گری در زمینه ملک، طلا و ارز و ایجاد مشوق برای سرمایه‌گذاری در تولید. 

این سیاهه می‌تواند باز هم ادامه یابد. راه‌حل‌ها مشخص است و از فرط تکرار پلاسیده شده‌اند. بس که راه‌حل‌ها را تکرار کردیم، خودمان هم رغبتی به تکرار آنها نداریم؛ خودمان هم خجالت می‌کشیم. در عوض شاهد چه هستیم؟ قالب‌کردن وضعیت فعلی به‌عنوان وضعیت جنگی و فرار از علم و دانش و تحلیل علمی مسائل و یافتن راه‌حل‌های علمی برای مسائل. به جای مدیریت علمی شاهد مدیریت استعاره‌ای هستیم! پس چرا وقتی راه‌حل‌ها مشخص است، ما در رویای بابل غرق شده‌ایم؟ پاسخ روشن است: دولت؛ دولت؛ دولت! 

اگر مدیریت شن‌های کویر دست دولت باشد تا چند سال دیگر قحطی شن خواهیم داشت.

بگذارید نفس بکشیم

بگذارید یک مثال بزنم. وقتی حرف‌های کلان می‌زنیم، آفت آن اشاره به مصداق‌ها و گفتن حرف‌های جزئی است؛ بگذارید دچار این آفت شوم و در ادامه درباره مصداق‌ها حرف بزنم.

وقتی کسی زندگی خوبی دارد، حق ندارد آن را فقط برای خودش بخواهد؛ این به نظرم خلاصه کمپین نفس است که در کمتر از دو هفته شروع و اولین نتیجه آن عملیاتی شد. به بهانه کمپین نفس می‌خواهم اولین یادداشت سال 1399 کمی هم درباره خوبی‌های این سال باشد. با اینکه سال 1398 احتمالا یکی از بدترین سال‌های زندگی ما بوده است؛ بگذارید از خوبی‌ها هم بگوییم. سال 1398 و همین‌طور سال 1397 سال‌های سختی بودند. دو سالی که زندگی ما سخت گذشت. ممکن است برخی از ما هنوز اوضاع‌شان خوب باشد یا برخی از ما به اصطلاح «زرنگ» بوده‌ایم و گلیم خودمان را از آب بیرون کشیده‌ایم. ولی این دو سال سالی بود که بسیاری از ما فقیرتر شدند. این دو سال بر ما خوش نگذشت و هیچ اهمیتی ندارد که تعدادی از ما هنوز اوضاع‌مان خوب است.

چون اگر این روند ادامه پیدا کند، در آینده نزدیک هیچ‌کدام‌مان نمی‌توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و شاید یکی از مهم‌ترین چیزهایی که این روند زشت را توی صورت ما کوبید، کرونا بود. ویروس کرونای جدید مانند آن مگسی عمل کرد که قدرت خداوند را به ما یادآوری کرد؛ به ما یادآوری کرد که با وجود همه زور بازو و قدرت تعقلی که داریم، در برابر یک ویروس کوچک چندان کار زیادی از دست‌مان برنمی‌آید. ما انسان‌ها به‌راحتی می‌توانیم توسط ویروسی که با میکروسکوپ‌های معمولی هم قابل مشاهده نیست، از پا بیفتیم. یک ویروس غیرقابل مشاهده و قابل صرف‌نظر کردن از منظر اندازه به‌راحتی زندگی معمولی ما را به هم زد و تمام نظم ما را زیر سوال برد.

می‌دانید چه چیزی جالب است؟ این بار مساله‌ای در برابر ما قرار گرفته که همه دنیا برای حل آن باید تلاش کنند. تا پیش از این تورم و تحریم مسائل مختص ما ایرانی‌ها بود و ما مجبور بودیم علاوه بر همه مسائل خانوادگی و شرکتی و حرفه‌ای که داریم به آنها هم فکر کنیم و دنیا با ما هم‌درد نبود؛ دنیا با ما در دریای توفانی سوار یک قایق شکسته نبود، ولی حالا دنیا هم دچار وحشت شده است. 

کمپین نفس که بخش خصوصی در آخرین روزهای سال 1398 با ابتکار خود راه‌اندازی کرد، شاید مرهمی باشد بر دردهای سیستم بیمار سلامت کشور! ولی بیماری گسترده‌تر از آن است که فقط با یک «نفس» حیات به تن بی‌جان سلامت کشور بازگردد؛ ما نیازمند انفاس هستیم و فداکاری بخش خصوصی و اینکه دولت اجازه دهد مردم کار را به دست بگیرند.

تحلیل‌های آینده

آینده از هر زمان دیگری تیره و تارتر شده است؛ ولی کار ما دمیدن بر این تاریکی نیست؛ در روزهای گذشته گزارش موسسه مک‌کنزی توسط مرکز بررسی‌های استراتژیک ترجمه و منتشر شد و حالا در دسترس است؛ یا دکتر مشایخی تحلیل مناسبی در زمینه سناریوهای آینده کرونا ارائه کرد و برخی از سخنرانی‌های تد هم مستقیم مرتبط با کرونا بود و در آنها گفته شد که باید به آینده کرونایی عادت کنیم؛ یا تایم تحلیلی را منتشر کرد که کرونا حداقل تا ۱۸ ماه دیگر با ماست. منتها در بین همه این محتواها یک سخنرانی در تد بود که من را بیشتر از بقیه با خودش برد؛ سخنرانی خانم «فرانسیس فری»، استاد دانشگاه هاروارد درباره اعتماد. او در این سخنرانی ۱۵دقیقه‌ای به‌خوبی توضیح می‌دهد که اعتماد یک مثلث است؛ اصالت، منطق و همدلی. برای اصالت باید خودمان باشیم؛ برای منطق باید منطق درست داشته باشیم و تلاش کنیم منطق‌مان را درست منتقل کنیم و برای همدلی باید در لحظه زندگی و بر کاری که می‌کنیم، تمرکز کنیم. دو مورد آخر با آموزش قابل آموختن هستند. حالا این مثلث را با همه نهادهایی که تصور می‌کنیم در زمینه اعتماد نقش مهمی دارند، تطبیق دهیم و ببینیم نتیجه چیست؛ نتیجه احتمالا رضایت‌بخش نیست.

رسانه‌های متمرکز جریان محتوا را فاسد می‌کنند؛ بانکداری متمرکز هم پول را. برای افزایش کارایی در بخش پیام و پول چاره‌ای نداریم جز اینکه تفکر توزیع‌شده را جدی بگیریم. در میان تمام راه‌حل‌هایی که در پاراگراف‌های بالاتر اشاره کردم موضوع بانک و رسانه از همه مهم‌تر است؛ چون این دو مستقیم‌تر از بقیه با اعتماد سروکار دارند.

فسادهای نوآوری

باید توجه کنیم که ما وقتی از نوآوری و فناوری حرف می‌زنیم از یک موجودیت مقدس عاری از خطا صحبت نمی‌کنیم. 

کتاب خون نحس (خون بد)، کتاب شیطان نباش رعنا فروهر، مقاله رعنا فروهر در فایننشیال‌تایمز درباره سیلیکون‌ولی و مستند مخترع به‌خوبی به ما نشان می‌دهند که جریان دروغ در سیلیکون‌ولی را باید جدی بگیریم. قطعا این جریان دروغ در فضای کسب‌وکارهای ایرانی هم وجود دارد. با این حال نمی‌توان تغییرات فوق‌العاده‌ای که فناوری و نوآوری در جهان ایجاد کرده‌اند را نادیده گرفت و قبول کنیم که در این شرایط اوضاع ما نسبت به سایر جهان بدتر است؛ ما هنوز قدرت نوآوری و فناوری را جدی نگرفته‌ایم؛ هنوز سنتی فکر می‌کنیم و در مدل‌های ذهنی گذشته خودمان اسیر هستیم. برای دوباره ساختن اعتماد باید از مدل‌های ذهنی سنتی‌مان بیرون بیاییم.

در دنیا چه خبر است؛ مثلا در زمینه فین‌تک

کسانی مانند من با دیده تحسین به پیشرفت‌های حاصل از فناوری و نوآوری نگاه می‌کنند. پیش از این هم گفتم که از نظر امثال من فناوری و نوآوری مقدس نیستند، ولی در جهان امروز برای حفظ سطح کیفیت زندگی چاره‌ای نداریم جز اینکه فناوری و نوآوری را به خدمت بگیریم.

اصلا فناوری و نوآوری چه تغییراتی در جهان ایجاد کرده است؟ گفت‌وگو با یک فرد آشنا و حتی یک جست‌وجوی ساده به ما نشان می‌دهد که در دنیا چه خبر است. چرا دنیا به این سمت رفته است؟ چرا آنها توانستند؟ چرا نگاه ما به سمت جنوب است و نگاه دنیا به سمت شمال؟ چرا بانک‌های دنیا به سمت همکاری با فین‌تک‌ها رفتند، ولی در ایران این اتفاق نیفتاد؟ چرا فدرال‌رزرو دست بانک‌ها را در زمینه بنگاه‌داری باز گذاشته است و خود بانک‌های آمریکایی علاقه‌ای به بنگاه‌داری ندارند؟ با خودمان اندیشیده‌ایم که چرا در ایران دنبال بانک‌ها افتاده‌ایم که بنگاه‌داری نکنند، ولی موفق نیستیم؟ دنیا فهمیده است که سرمایه‌گذاری روی کسانی که کار می‌کنند، بهترین انتخاب است؛ نه ایجاد کسب‌وکار و رقابت با کسب‌وکارهای موجود. 

در ایران اتمسفری حاکم است که نمی‌گذارد شرکت‌ها رشد کنند؛ فناوری رشد کند؛ اگر هم به‌صورت تصادفی رشد کنند، نهادهایی هستند که دست‌و‌پای آنها را ببندند. 10 سال است دنبال این هستیم که بنگاه‌داری را از بانک‌ها بگیریم؛ چرا نتوانستیم؟ چرا اداره مالیات سراغ بانک‌هایی که املاک مازاد دارند، نمی‌رود؛ ولی دمار از روزگار یک کسب‌وکار کوچک درمی‌آورد؟

وقتی حاشیه امن برای نهادهای مالی وجود دارد، صحبت از استارت‌آپ و فین‌تک و هر مصداق نوآوری و فناوری حرف مفت است. بانک‌ها در مواجهه با فین‌تک‌ها خودشان می‌گویند چرا خودمان فین‌تک نزنیم! در این شرایط بانک‌ها چه نیازی به همکاری با فین‌تک‌ها دارند؟ دادستانی، فتا، نهادهای اطلاعاتی و امنیتی دیگر، وزارت اقتصاد، افتا، ریاست‌جمهوری و بانک مرکزی توان این را دارند که تا دیر نشده تغییری ایجاد کنند. فین‌تک یک شو نیست، بلکه پاسخ به نیاز پیچیده دنیای امروز است.

ببینیم در این سال‌ها رگولاتوری در جهان چه تغییراتی کرده و در ایران چه خبر است؟ به نظر می‌رسد ما خطر را احساس نکرده‌ایم. اگر متوجه نشویم که چه چیزی در حال رخ‌دادن است، باید خودمان را برای باختی عظیم آماده کنیم. 

میدان‌دادن به بخش خصوصی می‌تواند فاصله ایران و دنیا را کم کند؛ خواسته‌های کسب‌وکارهای زخم‌خورده‌ در ایران در نهایت به رگولاتوری عادلانه خلاصه شده است.

ساختارهای رگولاتوری ایراد دارد و درباره تصمیم‌ها مشورت گرفته نمی‌شود و شرایط کشور در تصمیم‌سازی‌ها دیده نمی‌شود و همچنین همکاری دولت و بخش خصوصی در حداقل خودش است.

بخش خصوصی آماده است که مسائل خودش را حل کند؛ در صورت فضا داشتن آنها مشکلات دولت را هم حل می‌کنند. کمپین «نفس» نمونه کوچکی از این خواستن و توانستن بود.

تا اینجا بارها از بخش خصوصی صحبت کردم و میدان‌دادن به بخش خصوصی. لازم است تاکید کنم که وقتی از بخش خصوصی حرف می‌زنم، منظورم دلال‌ها و واسطه‌ها و تاجران باری به هر جهت نیست. در ادامه نمونه مناقشه‌برانگیزی را بررسی می‌کنیم؛ مورد عجیب خیامی‌ها!

چرا محمود خیامی نتوانست جک ولش ایران شود؟ 

در پاراگراف‌های قبلی خیلی صریح و تا حدی جزئی به برخی مسائل اشاره کردم و افق دیدم محدود به فضای مالی کشور بود. اجازه دهید یک مساله جزئی ولی مهم دیگر را مطرح کنم.

فوت تقریبا همزمان جک ولش، مدیرعامل جنرال الکتریک و محمود خیامی، مالک ایران‌خودرو در قبل از انقلاب، برخی را به مقایسه این دو تحریک کرد. آنها از خود ‌پرسیدند که چرا خیامی در ایران نتوانست و ولش در آمریکا توانست؟ عمده این مطالب هم به این جمع‌بندی می‌رسیدند که آمریکا سرزمین فرصت‌های طلایی است و فردی مانند ولش در این کشور خوش می‌درخشد و ایران سرزمین نابودی فرصت‌های طلایی است و فردی مانند خیامی در آن خاموش می‌شود. واقعیت اما چیست؟ 

افسانه‌سرایی و مدیحه‌سرایی حول خیامی‌ها چنان زیاد است که نمی‌توان سره را از ناسره تشخیص داد. متاسفانه به‌دلیل مصادره اموال معروف ۵۳ نفر که خیامی هم جزء آنها بود، برخی پیش‌فرض‌شان این است که در زمان انقلاب به خیامی ظلم شد. متاسفانه منطق عجیبی بر ما حاکم است که به مظلوم حقانیت می‌دهیم و تصور می‌کنیم مظلوم‌بودن سندی است بر حقانیت حرف‌ها و استدلال‌ها. مظلوم‌بودن مانند آب کر است و نجاست را پاک می‌کند! غافل از اینکه برای حکم صادر کردن لازم است ابعاد گوناگون مساله را بررسی کنیم. 

در تمام مقایسه‌هایی که بین افرادی مانند جک ولش و محمود خیامی انجام می‌شود، مهم‌ترین عامل مورد توجه محیط است و کمترین عامل مورد توجه خود این افراد هستند. در ادامه به این می‌پردازیم که چه افسانه‌سرایی‌هایی درباره خیامی شده و چرا مطالبی که درباره او گفته می‌شود و مقایسه او با جک ولش درست نیست. 

زمانی بابک زنجانی مصاحبه‌ای کرده بود و از اینکه او را با استیو جابز مقایسه نمی‌کنند، گله کرده بود. حالا نه با این شدت، ولی مقایسه یک تاجر با یک مدیر صاحب سبک در جهان عجیب است. 

خیامی صنعتگر، مهندس و تولیدکننده نبود؛ خیامی یک کارخانه‌دار بود؛ نهایت تولید در ایران. خیامی خودش مبدع این سبک از تولید بود. زمانی که ایران می‌خواست اتومبیل تولید کند و محمدرضا پهلوی سرمایه‌های نفتی ایران را بر سر تولید خودرو در ایران قمار کرده بود، خیامی در زمان مناسب سر میز مناسب نشسته بود! خیامی هیچ‌وقت کار صنعتی نکرده بود؛ خیامی هیچ‌گاه مهندسی نخوانده بود و اساسا دانش و مهارت مهندسی و حتی تولید نداشت. خیامی تاجری بود که در سیستم پهلوی سر بزنگاه در جای مناسب بود و تشخیص داده بود اگر ادعای بزرگی در زمینه تولید خودرو کند و پای آن بایستد، حمایت خیلی‌ها (از جمله رضا نیازمند، وزیر اقتصاد وقت) را به دست می‌آورد. 

او برای تولید سراغ پرت‌ترین و اشتباه‌ترین انتخاب ممکن رفت؛ کمپانی تالبوت انگلیسی که هیلمن را تولید کرده بود و در حال ورشکستگی بود. بازاری‌های حرفه‌ای می‌دانند که وقتی همه می‌خواهند بخرند، باید بفروشند و بالعکس. در حالی که در همان زمان کمپانی‌هایی مانند بنز و بی‌ام‌دبلیو و آئودی و رنو و پژو و حتی کمپانی‌های آمریکایی انتخاب‌های بهتری بودند؛ ولی خیامی چه کرد؟ به سراغ محصول یک کمپانی ورشکسته و یک محصول شکست‌خورده رفت و با قیمت مناسب آن را خرید و وارد ایران کرد. چیزی که در ایران با عنوان پیکان تولید شد، محصولی از ابتدا شکست‌خورده بود. پیکان قبل از انقلاب به نماد تولید ملی تبدیل شد و بعد از انقلاب به نماد همبستگی و عدالت و مردمی‌بودن. 

تولید پیکان در ایران از ابتدا اشتباه بود و همان زمان هم انتخاب‌های بهتری مانند همکاری با بنز وجود داشت. ولی غرور افرادی مانند رضا نیازمند و دیگران مانع از این شد که تحمل چنین شراکتی را داشته باشیم. کاری که بعد از انقلاب هم انجام ندادیم؛ زمانی که طراحی سمند در ایران کلید خورد، با پولی که برای طراحی سمند هزینه شد، می‌توانستیم ۱۰ درصد کمپانی هیوندای کره جنوبی را بخریم. کمپانی که همزمان با ایران‌خودرو شروع کرد و مقایسه تاریخ تطبیقی این دو در مستند تهران تقاطع سئول به‌خوبی نشان می‌دهد که مسیر ایران‌خودرو چه در بعد از انقلاب و چه در قبل از انقلاب مسیر اشتباهی بوده است. متاسفانه این حرکت اشتباه در ابتدا مانند گلوله برف کوچکی بود، ولی امروز به بهمنی عظیم‌الجثه تبدیل شده که هیچ‌کسی توان مقابله با آن را ندارد. همه ما امروز می‌دانیم حال ایران‌خودرو بد است، ولی همه‌چیز را گردن دولت می‌اندازیم و از خشت کجی که خیامی بنا نهاد سریع می‌پریم؛ چون این ساده‌تر و جذاب‌تر است.

تولید چگونه انجام می‌شود؟ 

بگذارید در تکمیل مطالب قبلی این یادداشت دکتر ابراهیم سوزنچی را عینا در ادامه نقل کنم؛ تاجران و تعمیرکاران، علیه کارآفرینان.

رضا نیازمند در خاطراتش می‌گوید که روزی تعمیرکاری را دیده و به وی پیشنهاد می‌دهد که با حمایت‌های دولت، محصولی که تعمیر می‌کند را بسازد. همین نمونه در ارتباط با خیامی موسس ایران‌خودرو نیز صادق بود که با تشویق نیازمند به سراغ مونتاژ پیکان می‌رود. علینقی عالیخانی نیز به‌طور مشابه می‌گوید که تلاش می‌کرد با تجار صحبت کند تا کالایی را که وارد می‌کنند، در داخل تولید کنند. نمونه‌ خانواده‌های تجاری که بعدا صنعتگر شدند، زبانزد است.

برخی از این افراد امروزه با کتاب‌هایی که بر جای گذاشتند، خود را نماد توسعه صنعتی معرفی کردند و شاید اقدام آنها در آن زمان متناسب با شرایط بوده است، اما شکی نیست که این رویکرد که با نام جایگزینی واردات شناخته می‌شود، راهی به توسعه صنعتی ندارد.

همواره بر این فرضیه پای فشردم که تاریخ توسعه صنعتی کشور را نباید دوتکه نگاه کرد و ما اساسا بعد از انقلاب همان مسیر قبل از انقلاب را پیموده‌ایم؛ بنابراین نعمت‌زاده همان کاری را دنبال می‌کرد که عالیخانی. در نتیجه، اگر می‌بینیم که شرکت‌های خودروسازی، با افتخار از محصولات چینی خود رونمایی می‌کنند (که باعث شرم و تخریب غرور ملی است)، این ادامه همان مسیری است که قبل از انقلاب داشته‌ایم. فقط اگر تحریم نبود، به جای چینی، پژو مونتاژ می‌کردیم.

چرا به چنین چیزی گرفتار شدیم؟

یک ریشه این ماجرا را باید در عنوان صنعتگر جست‌وجو کنیم. در سیاست جایگزینی واردات و در تلاش برای تاسیس کارخانه‌ با حداکثر سرعت ممکن، دولت با دو طبقه خاص طرف بود؛ تجار و تعمیرکاران.

دانشی که آنها با خود داشتند، دانش بازار و تجارت یا دانش تعمیرات بود که این دانش فاقد المان‌های لازم در دانش مهندسی و خلق جدید بود. دولت تلاش می‌کرد آنها را متقاعد کند که به کار تولید روی بیاورند و بنابراین چاره‌ای نداشت جز اینکه رانت‌هایی ایجاد کند که در نهایت تولید بیشتر از بازرگانی و تعمیر منفعت داشته باشد. بیراه نیست که نیازمند می‌گوید چند سال بعد به میهمانی در یک خانه بسیار وسیعی دعوت شدم که صاحبش همان تعمیرکار فقیر بود.

وینسنتی در توضیح دانش مهندسی عنوان می‌کند که دانش مهندسی از المان‌های زیر تشکیل شده است:

مفاهیم پایه طراحی؛ معیارها و شاخص‌ها؛ ابزارهای تئوریک؛ داده‌های کمی؛ ملاحظات عملی؛ ابزارآلات طراحی.

دانش‌های فوق، ترکیبی از دانش تحلیلی و طراحی را تشکیل می‌دهد.

در توضیح سه تیپ افراد لازم برای نوآوری، تیس توضیح می‌دهد که در کنار تحلیلگران و طراحان، تیپ سوم و مهم‌تر کارآفرینان هستند. کارآفرینان کسانی هستند که منابع لازم برای استفاده از فرصت‌ها را گرد می‌آورند، تیم‌هایی با تخصص‌های مکمل تشکیل داده و مدل کسب‌و‌کار را اجرا می‌کنند.

دو نکته در اینجا خود‌نمایی می‌کند؛ اول اینکه تجار و تعمیرکاران (بخوانید تازه مونتاژکاران) ما دانش خلق جدید نداشتند، نه طراحی و نه تحلیلی. دانشگاه‌های ما هم خیلی هنر می‌کردند مهندسان تحلیلگر پرورش می‌دادند. نکته دوم اینکه کارآفرینی شاخصه‌ای بود که مونتاژکاران ما به هیچ روی نیازی بدان نداشتند، چون در پرتو حمایت‌های ارزی و تعرفه‌ای، نیازی به ریسک‌پذیری نبود.

کوتاه سخن اینکه طراحان و کارآفرینان غایب بودند. از همین رو، پیکان ما تا سال‌ها برف‌پاک‌کنش برعکس بود یا سیم بازکن درب کاپوت، سمت شوفر بود (به‌دلیل فرمان سمت راست انگلیسی)!

آقای هوندا مخترعی بود که علاقه زیادی به ساختن چیزهای جدید داشت. وی شرکتی تاسیس می‌کند تا قطعات لازم برای خودروهای تویوتا را تولید کند، اما زمانی که قطعات وی از نظر کیفیت توسط کمپانی تویوتا مرجوع می‌شود، وی به جای افسرده‌شدن که خلاف ویژگی یک کارآفرین است، شروع به تحصیل مهندسی می‌کند تا کمبودهای دانش خود را جبران کند. پس از پایان تحصیل، متوجه می‌شود که یک فرصت بزرگ در بازار ژاپن نهفته و آن همانا بازار موتورسیکلت است. نبود زیرساخت‌های حمل‌ونقل، گرانی اتومبیل و نیاز به وسیله سریع در شلوغی، این تقاضا را بسیار گسترده کرده بود. تولید از موتورهایی شروع می‌شود که با استانداردهای بالای آقای هوندا تطابق و نسبت به رقبای بازار برتری داشته باشد و نیز میل بی‌کران به بهبود و ساخت جدید در ادامه.

داستان هوندا چقدر شبیه به داستان تجار و تعمیرکاران ماست!؟ چه زمانی می‌خواهیم صنعت را به دست کارآفرینان بسپاریم؟ جوایز کارآفرینی چه زمانی قرار است پول درآوردن از هر طریقی را از کارآفرینی واقعی متمایز کنند؟

در دوره‌ای که عده‌ای فکر می‌کنند باید به دوران دهه 40 برگردیم و پیکان را نماد کارآفرینی می‌دانند، چه کسی باید هشدار دهد که آن سیاست‌ها برای راه‌اندازی کارخانه مناسب بود، ولی برای صنعتی‌شدن نیازمند سیاست‌های دیگری هستیم؟

دکتر ابراهیم سوزنچی کاشانی، دکترای سیاست‌گذاری علم، فناوری و نوآوری، دانشکده مدیریت و اقتصاد، دانشگاه صنعتی شریف است.

در این زمینه مطالعه کتاب فین‌تک برای کسب‌وکارهای کوچک را هم پیشنهاد می‌کنم.

دولت در روزهای کرونایی برای توسعه کسب‌وکارها چه باید بکند؟

این اولین‌بار نیست که بازارهای جهان در آستانه یک تاریکی فراگیر قرار گرفته‌اند. حدود ۱۱ سال پیش در ژانویه 2009، روشن شد که جهان با یک بحران در حوزه وام‌دهی به کسب‌وکارهای کوچک مواجه شده است. لمان برادرز (چهارمین بانک بزرگ سرمایه‌گذاری در ایالات متحده) ورشکست شد و بانک‌های بزرگی که گمان نمی‌رفت سقوط کنند، ناگهان با یک دوره بلاتکلیفی روبه‌رو شدند. برخی از مهم‌ترین بانک‌های ایالات متحده هرچند ساعت یک ‌بار ترازهای مالی خود را حساب می‌کردند تا ببینند آیا ورشکست شده‌اند یا می‌توانند ادامه دهند. بازارهای اعتباری کسب‌وکارهای کوچک راکد شدند. وام‌های جدید به حالت تعلیق درآمدند و حتی بدتر، بسیاری از کسب‌وکارهای کوچک از بانک خود یک تماس تلفنی غافلگیرکننده با این مضمون دریافت کردند: «خطوط اعتباری‌تان لغو شد»! اغلب این اتفاق بدون آنکه کسب‌وکارها اشتباهی انجام داده باشند، رخ داد. بدون دسترسی به نقدینگی حاصل از خطوط اعتباری، مالکان کسب‌وکارهای کوچک مجبور شدند هزینه‌های خود را به طرق گوناگون (مثلا به تاخیر انداختن توسعه، عدم پرداخت اجاره و تعدیل کارکنان) کاهش دهند. 

در ایالات متحده، دولت فدرال دریافته بود که کسب‌وکارهای کوچک در شرایط بدی قرار گرفته‌اند، اما تعیین حد و اندازه آن بسیار مشکل بود. در اولین روزهای سال 2009 و در بخش غربی کاخ سفید، تیم اقتصادی دولت دور یکدیگر جمع شدند تا بر سر اینکه چه باید کرد، به بحث و گفت‌وگو بپردازند. بحث بالا گرفت؛ آیا باید بانک‌ها را مجبور کرد که به کسب‌وکارهای کوچک وام بدهند؟ آیا خود دولت باید مستقیما وارد عمل شده و وام بدهد؟ آیا کسب‌وکارهای کوچک هنوز معتبر هستند؟ دولت تا چه سطحی می‌تواند ریسک کند؟ مباحث به‌سختی دنبال می‌شد؛ چراکه اطلاعات دقیق مورد نیاز برای توصیف وضعیت بحران موجود نبود. با وجود مقررات بانکی و گزارش‌های مالی، هیچ منبع جامع و موثقی در زمینه وضعیت وام‌دهی به کسب‌وکارهای کوچک وجود نداشت. شرایط نابسامان کسب‌وکارهای کوچکی که زیر فشار اعتباری قرار گرفته بودند، هرچند به گوش کاخ سفیدنشینان و اعضای کنگره می‌رسید، اما راهی برای برون‌رفت از این وضعیت وجود نداشت. 

در انگلستان، «جرج آزبورن»، رئیس خزانه‌داری در حین بحران چنین اظهارنظری کرده بود: «روزی نبود که از سوی کسب‌وکارهای کوچک در مورد عمق مخمصه‌ای که گریبان‌گیرشان شده، چیزی نشنوم». در نتیجه دولت انگلستان وام‌دهی به کسب‌وکارهای کوچک را به کمک چهار بانک اصلی خود که روی هم رفته بیش از 80 درصد از ظرفیت وام‌دهی کشور را در اختیار داشتند، در دستور کار خود قرار داد. در ایالات متحده شرایط پیچیده‌تر بود. در سال 2008 دولت آمریکا اقدام برجسته‌ای انجام داد و برنامه ‌ترمیم دارایی‌های مشکل‌دار موسوم به TARP را برای تامین سرمایه بانک‌ها و جلوگیری از فروپاشی آنها به مرحله اجرا درآورد. با این حال قانون TARP بانک‌ها را ملزم به اختصاص‌دادن میزان مشخصی از سرمایه برای وام‌دهی به کسب‌وکارهای کوچک و فعال‌کردن خط اعتباری آنها نمی‌کرد. اگرچه برخی بانک‌ها این سرمایه را برای وام‌دهی به کسب‌وکارهای کوچک در نظر گرفتند، اما اغلب آنها نیازهای شدیدتری داشتند که باید آن را پوشش می‌دادند. بین سال 2008 تا سه‌ماهه اول سال 2012 وام‌های حوزه کسب‌وکارهای کوچک (وام‌های زیر یک میلیون دلار) 17 درصد کاهش پیدا کرد. 

حالا کرونا بار دیگر بازارها را به تاریکی فروبرده است، ولی در روزهای بعد از کرونا یک چیز خیلی مهم است؛ کسب‌وکارهای کوچک که ستون‌های اصلی اقتصاد هستند، چگونه زخم‌های کرونا را ترمیم می‌کنند؟ دولت از همین الان باید به این مساله فکر کند.

جالب است که همین الان در طرح یک‌هزار میلیارد دلاری که برای نجات از کرونا طراحی شده، ۳۰۰ میلیارد دلار برای نجات کسب‌وکارهای کوچک کنار گذاشته شده است.

سازمان!

تا اینجای مطالب موضوعات پراکنده‌ای را مطرح کردم؛ ولی همه آنها در یک چیز مشترک بودند؛ ناکارآمدی دولت و لزوم اعتماد به بخش خصوصی و البته کسب‌وکارهای کوچک و متوسط. بگذارید در ادامه یک موضوع دیگر را هم بررسی کنم و آن اینکه رسانه‌ها چگونه می‌توانند این اعتماد را بسازند یا نابود کنند.

کارمندهای صداوسیما به این نهاد می‌گویند سازمان! اولویت آدم‌های سازمان بقای سازمان است. در ایران به نهادهای دولتی می‌گویند اداره، ولی کارمندان صداوسیما به آن می‌گویند سازمان. سازمان پیچیدگی‌های زیادی دارد و لایه‌لایه است و حتی شناخت آن هم دشوار است. درباره این سازمان محتوای زیادی نداریم و هر آن چیزی که از آن می‌شناسیم، از روی خروجی‌های آن است. این سازمان کسانی را دوست دارد که فقط درون مرزهای آن فعالیت می‌کنند و هر کسی که تلاش می‌کند پا از مرزهای سازمان فراتر بگذارد، منفور و مطرود سازمان می‌شود. نمونه‌اش کم نیست. در جامعه به اندازه کافی کارشناس حوزه‌های گوناگون وجود دارد، ولی چقدر این مرسوم است که سازمان از کارشناسان خبره برای موضوعی دعوت کند؟ 

سلبریتی‌هایی که همه آنچه دارند را مدیون این سازمان هستند، گاهی اوقات ادای نقد درمی‌آورند و درباره  چیزی که تخصصی ندارند، اظهارنظر می‌کنند و خود را نماینده مردم جا می‌زنند! حضور فتاح، رئیس نسبتا جدید بنیاد مستضعفان در برنامه زنده تلویزیونی مثال جالبی در این زمینه است. کسی که به محض ورود سرمایه‌گذاری در استارت‌آپ‌‌ها را متوقف کرد و به طرح‌های بزرگی مثل راه‌سازی چسبید. بزرگ‌ترین کار ایشان هم ‌شد افتتاح بخشی از بزرگراه شمال و وقتی برای شنیدن تعریف به سازمان رفتند ناهماهنگی صورت گرفت و آدم سازمان شروع کرد به انتقاد هماهنگ‌نشده. نتیجه را در آنتن زنده تلویزیون دیدیم و جناب فتاحی که گفتند شما حق ندارید انتقاد کنید، شما را سازمان گذاشته اینجا تا از من سوال بپرسی!

ناکارشناسان و سلبریتی‌های تلویزیونی اگر انتقاد می‌کنند، این انتقاد قابل باور نیست و این فعالیت‌های سازمان در نهایت اعتماد را در یک جامعه نابود می‌کند. باز تاکید می‌کنم که اعتماد مهم‌ترین سرمایه و آخرین چیزی است که داریم.

به نقل از استاد دانشگاه هاروارد گفتم که اعتماد سه ستون دارد: اصالت؛ منطق و همدلی. برنامه‌های سازمان [صداوسیما] فاقد مقدار مطلوبی از هر سه است. 

در فضای متمرکز رسانه‌ای خطاهای نهاد مرکزی تاثیرات زیانباری بر همه مردم می‌گذارد.

تمرکز، تمرکز، تمرکز

یک مثال جزئی دیگر را بررسی کنیم. در آخرین روزهای سال سازمان بورس دامنه نوسان را از پنج درصد به دو درصد کاهش داد؛ این تصمیم حتی یک روز هم عملیاتی نشد و در روزهای تعطیل افراد گوناگونی این موضوع را دنبال کردند که دامنه نوسان همان پنج باقی بماند که جالب‌ترین این افراد همتی، رئیس‌کل بانک مرکزی ایران بود. 

سوالی که کسی نپرسید این بود که چرا دامنه نوسان اصلا باید محدود به یک عددی باشد؟ چه زمانی می‌خواهیم حرفه‌ای شویم؟ آیا در هیچ‌کدام از بورس‌های مطرح جهان چیزی به نام دامنه نوسان مانند ایران وجود دارد؟ بورس‌های جهان می‌توانند در مواقع لزوم خاموش شوند یا مدیران بورس به هر شکلی می‌توانند به بورس کمک کنند، همان اتفاقی که تا امروز چند بار در بورس‌های جهان رخ داده و همین روزها هم در بورس‌های جهان در حال وقوع است. بورس جایی است برای واقعی‌شدن قیمت و ارزش شرکت‌ها و مبادله مستقیم سهام. هر گونه دستکاری در این مسیر در نهایت به فاجعه منجر می‌شود؛ همان‌طور که در نظام بانکداری و پرداخت کشور رخ داده و در حال حاضر در نظام فناوری و نوآوری هم در حال رخ‌دادن است. مصداق‌های تمرکزگرایی و دخالت و دستکاری بازار در سیستم‌های بانکداری و پرداخت کشور کم نیست. مثلا شرکت خدمات انفورماتیک بازوی فناوری بانک مرکزی در ماجرای رمز دوم به‌صورت متمرکز مدیریت ارسال رمز از طریق پیامک را بر عهده دارد و این سوال هنوز باقی است که چرا بانک‌ها خودشان نباید این کار را انجام دهند؟ به هر روشی که خودشان و مشتری‌شان خواستند؟ یا مثلا بعد از گسترش استارت‌آپ‌ها و مفهوم API در شرکت خدمات و شرکت شاپرک به‌صورت متمرکز این موضوع در حال پیگیری است و مانند همیشه سامانه‌هایی با نام‌های عجیب در حال طراحی و تولید برای ایجاد تمرکز بیشتر هستند. 

یا در بورس؛ همین هسته خسته که بخشی از مشکلات بورس تهران مربوط به معماری قدیمی همین هسته است؛ هسته‌ای که برای این تعداد معامله‌گری در بورس ساخته نشده و معماری آن برای اتصال ۱۰۸ کارگزاری است، نه این همه تریدر لپ‌تاپ به دست. در زمانی که به‌دلیل ویروس کرونا در تمام دنیا تمام عرضه اولیه‌ها لغو شده بود، در ایران شاهد اتفاق‌های تاریخی مانند دو عرضه اولیه در یک روز بودیم. 

بورسی که به گفته کارشناسان از کم‌عمقی رنج می‌برد، محل بازی شده و با موج فراگیری که در جامعه ایجاد شده و پول‌های زیادی که روانه آن شده است، در صورت مدیریت ناصحیح بحرانی در کشور ایجاد خواهد کرد که کمتر از بحران موسسه‌های اعتباری نخواهد بود. حالا در این شرایط شاهد دو اتفاق عجیب هستیم؛ تمرکز و تصمیم‌سازی و تصمیم‌گیری پشت درهای بسته و همزمان دخالت افراد بی‌ربط صاحب نفوذ. بورس هم مانند بانکداری یک موضوع تخصصی است و دخالت‌های نابجا تنها مانع بر سر راه مدیریت و توسعه آن است. 

پایان

این یادداشت تا همین جا نزدیک به شش‌هزار کلمه شده و می‌تواند همین‌طور ادامه یابد. برای یک یادداشت اول سال واقعا شایسته نیست که این همه از مطالب جزئی در آن صحبت شود و اگر عافیت‌طلب بودم، حتما به حرف‌های کلی بسنده می‌کردم و بی‌خودی خودم را وسط میدان نمی‌انداختم. عادت من بوده که بروم توی آتش و حرفم را بزنم. حرفی که جدید نیست و از فرط تکرار، تکراری شده است؛ منتها در این روزهای ابتدایی سال امیدوارم توان داشته باشم و در سال 1399 هم حرف‌هایم را تکرار کنم. شاید کسانی شنیدند و سر بزنگاه قطار را به مسیر صحیح هدایت کردند.

1 دیدگاه
  1. mortezania می‌گوید

    با سلام
    مشکل اعتماد در کشور ما فقط عدم اعتماد دولت به کسب و کارهای کوچک و خصوصی نیست در بدنه دولت و حتی در بدنه شرکتهای بزرگ دست اندرکار در صنعت پرداخت نیز اعتماد وجود ندارد نمونه آن بکارگیری پرسنل بی دانش و پرادعا بدون خروجی مفید و اثرگذار و یا پرسنلی است که تقریبا دوبار بازنشسته شده اند. به عبارت دیگر ترس از اعتماد به نسل جوان معضل کشور ما است و اگر اين بحث اعتماد و جدا کردن فضا به خودی و ناخودی از بین برود شاید آنروز مشکلات اينن کشور حل شود.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.