پایگاه خبری راه پرداخت دارای مجوز به شماره ۷۴۵۷۲ از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و بخشی از «شبکه عصر تراکنش» است. راه پرداخت فعالیت خود را از دوم اردیبهشتماه ۱۳۹۰ شروع کرده و اکنون پرمخاطبترین رسانه ایران در زمینه فناوریهای مالی، بانکداری و پرداخت و استارتآپهای فینتک است.
ما برای وصلکردن آمدیم [خاطرات شغلی یک فروشندهی شارژ]
گاهی وقتها باید ایستاد و از کمی دورتر به کاری که انجام میدهیم نگاه کنیم. داستان فرصتی است برای این نگاه کردن. وگرنه جدیت کار و فشاری که به طور طبیعی در کار وجود دارد باعث میشود فراموش کنیم که ما هم آدمیم و داریم زندگی میکنیم. به همین خاطر و برخلاف روال معمول راه پرداخت این بار داستانی را برای شما منتشر میکنیم که بیارتباط با بانکداری و پرداخت الکترونیک هم نیست.
ایمان عبدلی دانشجوی ۲۶ سالهای است که در گنبدکاووس حسابداری میخواند. این داستانهایی که در ادامه میخوانید خاطرات شغلی یک فروشنده شارژ است و اولین بار در شماره آذر ماه ۹۱ همشهری داستان منتشر شده است.
***
یک میز و دو نفر که دو سوی آن چشمدرچشم ایستادهاند؛ اکثر مغازهها با همین سه عنصر شکل میگیرند. اگر یک طرف میز را ثابت بگیریم، طرف دیگرش میتواند عابرپیادهای باشد که با تمام شدن شارژ سیمکارتش، به یکباره تبدیل شده به مشتری و خودش را به آن میز رسانده برای معاملهای کوچک. حساب مشتریهای ثابت را که جدا کنیم شاید کمتر مشتری غریبه و گذریای یادش مانده باشد که آن معاملهی چندثانیهای برای خرید شارژ سیمکارت با کدام فروشنده بوده. هیچوقت نمیتوانیم حدس بزنیم آن یک نفر که پول را سریع از ما میگیرد و کارت را دستمان میدهد، همان لحظه دارد مجموعهای از اتفاقها و آدمها را در ذهنش ثبت میکند. یک نفر مثل ایمان عبدلی بیستوششساله از گنبد کاووس. عبدلی دانشجوی کارشناسی حسابداری است و علاقهاش به ادبیات باعث شده از کنار این لحظهها بیتفاوت نگذرد.
***
مشغول چک کردن سایتهای خبری هستم، اعتیاد هر روزهی من. منتظرم شقالقمری شود ناگهان دنیا گلوبلبل شود. اینجور وقتها ترجیح میدهم مشتری وارد مغازه نشود تا با فراغ بال مشغول وارسی سایتها باشم. در باز میشود. خانمی که حداقل شش دهه از عمرش را طی کرده و تا همین چندلحظه پیش در مسجدِ جنب مغازه مشغول عبادت بوده، تقاضای کارت شارژ میکند اما نمیداند سیمکارتش متعلق به کدام اپراتور است و صدالبته نمیداند که مبلغش چقدر است. من میمانم و نادانستههای مشترکِ موردنظر! گوشیاش را میگیرم تا از زمینهی صفحه بفهمم متعلق به کدام اپراتور است. بعدِ اطمینان از شارژ سیمکارت، گوشی را تحویلش میدهم. با یک کوله پر از دعای خیر قدردانی میکند. آخ که اگر یکی از این دعاها مستجاب شود من خوشبخت میشوم تا بینهایت.
***
آنقدر سریع وارد مغازه شدند که متوجه ورودشان نشدم. استرس از سر و رویشان میبارید. با همان نگاه اول متوجه شدم دلیل اضطرابشان احتمالا مجاز نبودنِ ارتباطشان است و البته پیشبینی این مساله نیازی به هوش و ذکاوت زیادی ندارد. تکرار هر روزهی این موارد، پیشبینی را برایم سادهتر کرده. احتمال قریب به یقین خریدار سیمکارتاند. فقط خدا کند هجدهساله شده باشند که حوصلهی توضیحات تکراری ندارم. مثل دیگر همقطارانشان شمارهی سیمکارت، برایشان آیتم تعیینکنندهای نیست، مهمتر از هرچیز «زمان» است؛ زمانی که باهم بودن را به مخاطره میاندازد. در موقعیتی هستند که همه را یک آشنای بالقوه میبینند که هر آن امکان دارد آنها را شناسایی کند. پسرک نوجوان کارت ملیاش را میدهد و مهمترین پرسش ذهنش را به زبان میآورد: «الان وصله؟»
«یک ساعتی طول میکشه.»
انگار آستانهی تحملش یک ساعت را جواب میدهد و آرام مشغول نجوای مرموزی با همراهش میشود. من هم مشغول ثبت سند میشوم و بعد از چنددقیقه سیمکارت را تحویل میدهم. آنها مثل برق میروند و من میمانم و این فکر که این سیمکارت قرار است خلا چه چیزهایی را پر کند؟
+++
من و همکارم حمید بسته به تواناییهایمان تقسیم وظیفه کردهایم. بیشتر کارهایی را که نیاز به زبان و توجیه دارد مثل تماسهایی که هرروز برای سفارش شارژ با تهران گرفته میشود، او بر عهده دارد و من هم کارهای بانکی را به سرانجام میرسانم. دو سال است هرروز جدل داریم بر سر ساعت واریز پول به حساب بانکی فروشندههای تهرانی. حمید لحظهها را میکشد تا در دقایق آخرِ روز سگکشی کند و شارژ را به قیمت پایینتری خریداری کند، حتی یک تومان، چون در فروش شارژ یک تومان هم تعیینکننده است اما این روند برای من دردآور است. هرروز با حجم قابل توجهی اسکناس به بانک میرسم و چون ساعت کار بانک به اتمام رسیده، با التماس نگهبان بانک را برای بازکردن در راضی میکنم. بعد از گذر از خوان اول، غرولندهای صندوقدارِ بختبرگشتهی بانک شروع میشود که باسرعت در حال انجام کارهای پایان روزش است و حالا با آمدن من که حجم زیادی از پول به همراه دارم خستگیاش تشدید میشود.
***
چنان رگ گردنش متورم شده که بیم یک اتفاق جنایی هولناک میرود. با خود میگویم کاش همیشه برای گرفتن حقش اینگونه قرمز میشد. هرچقدر توضیح میدهم که در شارژ نشدنِ سیمکارتش هیچ حقی از او ضایع نشده و فقط اختلال شبکه باعث ناکامیاش شده، سوءظناش برطرف نمیشود. به هیچ صراطی مستقیم نیست. گمان میکند قصد سوءاستفاده دارم و به قول خودش کلاهی از سرش برداشته شده. به من، به کارت شارژ، به دنیا بیاعتماد است. با لعن و نفرین از مغازه خارج میشود. همهی اینها در هیاهوی اذان و شلوغی غروبهای مغازه اتفاق میافتد. در همین کشوقوس، پیامهای همسرم هم پیدرپی میآیند که نباید در جواب دادنشان درنگ کنم. بخشی از ذهنم و البته یک دستم را دربست در اختیار تاهل گذاشتهام و همزمان به مشتریِ بدبین فکر میکنم؛ یک ساعت دیگر که سیمکارتش شارژ شد به راحتی رفتار امشبش را فراموش خواهد کرد.
***
برای نظافت مغازه زمان خاصی در نظر نگرفتهام. هروقت که احساس نیاز کنم شروع به نظافت میکنم. دم غروب یا اول صبح تفاوتی ندارد. پسر جوانی با عذاب وجدانی که ناشی از تمیزی سطح مغازه و البته کثیفی ته کفشهایش است، در آستانهی ورود به انتظار رخصت از من است و من با گوشهی چشمی مجوزش را صادر میکنم. نگاهش به دنبال پوسترهای روی دیوار است. از آنهایی است که امکانات جانبی سیمکارت را بیشتر از امکانات اصلی استفاده میکنند. پوسترِ طرحهای رنگی را نگاهی میاندازد. از قیافهاش پیداست که متوجه محتویاتش نشده. سادهترین چاره را برمیگزیند و من را خطاب قرار میدهد: «کد طرح قرمز چند؟»
«یه رقم دو رقم که نیست از روی بروشور باید ببینم.»
با دست به بروشور پشت در ورودی اشاره میکنم، تِی را به دیوار تکیه میدهم و از روی جدول طرحها بهتفصیل راهنماییاش میکنم. چرا دارم این کار را میکنم؟ چه فایدهای برای من دارد؟ راهنمایی دربارهی خدماتِ جانبی، صبر فراوانی میخواهد چون نفع مالی ندارد. یک مغازهدار هم گاهی باید بر ذهن حسابگرش غلبه کند تا بتواند متمدنانه رفتار کند. سعی میکنم صبور باشم.
+++
پشت شیشهی درِ ورودی صدای پچ پچ میآید. دزدکی مشغول مکالمه است. حداقل چهل پاییز را پشت سر گذاشته، موهای سپیدش گواه این مدعاست. شوخوشنگ تقاضای شارژ میکند. با خنده حتی خودش را هم دور میزند. هنوز شمارهی کارت اعتباری را کامل وارد نکرده که گوشیاش دوباره زنگ میخورد. لحنی دزدکی به صدایش میدهد. با نوایی سرشار از لطف و آغشته به بوی خیانت از مخاطبش تقاضای صبر میکند تا دقایقی دیگر مکالمهی نیمهتمام را ادامه دهند و میرود. آرزو میکنم کاش شارژ نبود که بودنش به این روابط دامن زده است. تلخترین لحظات شغل من همین لحظات است که نسبت به همهچیز و همهکس بدبین میشوم.
***
روزهای ابتدایی شروع به کار، روکش ام.دی.افِ دیوارهای مغازه برایم دلربایی میکرد اما این روزها فقط در لحظات ابتداییِ کار که بوی رطوبت با بوی چوب تلفیق میشود، توجهام به دیوارها جلب میشود. آن تقویم دیواری سمت چپ را که به اشعار شاملو مزین است، به اصطلاح خودم به قصد ارتقای سواد ادبی جامعه در همین فرصت دوازدهمتری نصب کردم. یک نشان مذهبی «وان یکاد» و یک نشان میهنی درکنار هم، هویت ایرانی با هویت اسلامی تضادی باهم ندارند. این دو را هم به این نیت بر تن دیوار زدهام. حتی اگر کسی توجه نکند برای خودم یک تمرین روزمره است. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، اندکی توهمِ تاثیرگذاری و اصلاح دارم و خب مغازه فرصت مناسبی است برای اصلاحات. چه باک، شاید آنقدر که به این مسایل توجه میکنم به ذات شغلیام توجه ندارم و به آیندهای که هر روز مبهمتر میشود. وقتی که در هرساعت از شبانهروز با گوشی همراه هم میشود شارژ تهیه کرد در درازمدت نیاز به شارژِ کاغذی از بین میرود. البته که فرآیند مثبتی است اما…
+++
بنا به موقعیت، سفارش دستهای از مشتریها را که مبالغ سنگینی خریداری میکنند با پیک میرسانیم و زحمت مراجعه به مغازه را از دوششان برمیداریم. در سرما وگرما هوایشان را داریم. در یکی از همین آمدوشدها سوار بر موتور از سوز زمستان در خود گم شدهام و حواسم به خیابان نیست. ناگهان موتورسیکلتم را متوقف میکنند. متوجه نبودم و دچار تخلف شدهام. دست میاندازد سوییچ را بگیرد، امتناع میکنم اما میدانم چارهای ندارم. تمام تلاشم برای قانع کردنش بیفایده است. از هر دری که وارد میشوم از قبل قفل شده. انگار شرط بسته که به هر طریقی شده من را پیاده به مغازه بفرستد. ناامید و خسته به زمین و زمان لعنت میفرستم. بغض گلویم را میفشرد. فکر پخش شارژ بدون وسیله کابوس بیداریم میشود.
===
خلاء وجود پاتوقهای فرهنگی در مغازه نمود دارد، دوستان نزدیکترِ من از جغرافیای مغازه برای آنچه که در اماکن مختلف، فرصت ابراز آن را ندارند استفادهی بهینه میکنند و این از دیگر کاربریهای یک مکان تجاری است حداقل برای ما: پاتوق فرهنگی یا کافه نادری در یک فروشگاه شارژ و سیم کارت! اصولا در هرشغلی ساعاتِ بهاصطلاح مردهای وجود دارد که در آنها حجم رفتوآمدِ مشتریها کمتر است. دوستان نزدیکم داوود و مسعود، همیشه به خوبی از این فرصت استفاده میکنند و من هم مثل هردوی آنها تمام حرفهایی را که با دیگران نمیتوانم بزنم با آنها در میان میگذارم. حرفهایی از جنس آخرین شمارهی مجلهی دلخواهمان یا یک قطعهی موسیقی و اکران جدید سینما و…
از طرفی بیشتر اوقات، کسادی بازار را فقط با اینترنت و مجله و کتاب نمیشود از سر گذراند این شد که به فکر تلویزیون افتادم. به هر زحمتی بود یک تلویزیون فراهم کردم اما حضور جعبهی جادویی حاشیههای فراوانی داشت و از آنجایی که جستهوگریخته فوتبالهای داخلی را دنبال میکنم، مغازه مجالی برای کریخوانیهای مرسوم شد. دیگر ساعات حضور حبیبآقا، کارگر نانواییِ کنار مغازه را به راحتی میشود پیشبینی کرد. اگر آبیها فاتح باشند، با لبی خندان حاضر میشود و البته بدون اشارهی مستقیم تلاش میکند مقابل چشمان من حضور موذیانهای داشته باشد. طبیعتا از حبیبآقا دل خوشی ندارم. گاهی اوقات از آوردن تلویزیون پشیمان میشوم خصوصا وقتی که پرسپولیس نتایج ضعیفی بگیرد. استراتژی من در اینگونه مواقع، گرفتن ژستهای شبهروشنفکرانه است و با گفتن جملاتی نظیر «فوتبال ورزش لمپنهاست»، سعی میکنم خودم را بیتفاوت نشان دهم اما در همان لحظات عمیقا غمگینام.
+++
یک فروشندهی شارژ هیچگاه با پایان یافتنِ ساعات کارش از مقولهی شارژ خلاص نمیشود. هیچگاه نتوانستهام اطرافیان را توجیه کنم که دلیلی ندارد من در تمام ساعات شبانهروز کارت شارژ همراه داشته باشم اما امان از این تماسهای تلفنیِ نیمهشبی که ترکشهایش آرامشِ شبهای من را خدشهدار میکند. به خانه که میروم چند کارت شارژ همراهم میبرم که خدایی نکرده اگر شبی و نیمهشبی بستگان محترم تقاضای اعتبار داشتند، دست خالی نمانند که حجم دلخوریشان قابل تحمل نیست! میدانند که نفع من از هر شارژ، حداقلیست و با احتساب هزینهی هر پیامک تقریبا دیگر همان حداقل را هم ندارد با اینحال غالبا حسابهایشان مثل لایحهی بودجه با تاخیر فراوان ارائه میشود.