پایگاه خبری راه پرداخت دارای مجوز به شماره ۷۴۵۷۲ از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و بخشی از «شبکه عصر تراکنش» است. راه پرداخت فعالیت خود را از دوم اردیبهشتماه ۱۳۹۰ شروع کرده و اکنون پرمخاطبترین رسانه ایران در زمینه فناوریهای مالی، بانکداری و پرداخت و استارتآپهای فینتک است.
در جستجوی ریشههای تولید نرمافزار بانکی ایرانی
ماهنامه عصر تراکنش / سید ولیالله فاطمی بنیانگذار بزرگترین شرکت خصوصی ایران درزمینهٔ فناوریهای بانکداری و پرداخت ایران است. برای درک ریشههای توسن در این گزارش به روزهای نوجوانی و جوانی او میپردازیم.
تقریباً سه سال پیش که هنوز سید ولیالله فاطمی اردکانی از «توسن» نرفته بود تا در بانک ملی هدایت امور فناوری اطلاعات را بر عهده بگیرد، مصاحبهای با او انجام دادم. ایدهٔ گفتوگو از آنِ رضا یادگاری بود که بر مبنای همین مصاحبه میخواست کتاب «کارآفرینی به شیوهٔ سید ولیالله فاطمی اردکانی» را بنویسد. رضا یادگاری کتاب را هم نوشت، اما کتاب هیچوقت منتشر نشد. آن زمان مرکز کارآفرینی دانشگاه شریف که مجید دهبیدیپور، رئیس آن بود، پروژهٔ انتشار زندگینامه بزرگان کارآفرینی ایران را کلید زده بود و این کتاب هم یکی از آن مجموعه کتابها بود.
برای «عصر تراکنش» هر شماره میخواهیم با یکی از چهرههای تأثیرگذار بانکداری و پرداخت ایران گفتگو کنیم. برای اولین شماره آن مصاحبه که سالها در آرشیوم داشتم را بیرون کشیدم. به نظرم در این سه سال اتفاقهای زیادی افتاده که مطمئناً در دیدگاههای فاطمی نسبت به محیط و جامعه تأثیرگذار بوده است. در این گفتوگو به ریشهها پرداختیم. به مواردی مانند اینکه در کودکی و نوجوانی چه مسیری را طی کرده است که امروز اینجاست. او همانطور که در این مصاحبه هم میگوید از این شاخه به آن شاخه پریدن را دوست دارد و اهل تجربه است. سه سال حضور او در بزرگترین بانک جهان اسلام احتمالاً تجربهٔ جالبی بوده است. او اکنون دیگر در بانک ملی نیست. برخلاف انتظار در توسن هم نیست. او در آستانهٔ انتخاب مسیری جدید است. برای کسانی که میخواهند بدانند «توسن» چگونه بزرگترین و مهمترین شرکت خصوصی فناوری اطلاعات بانکی و پرداختی ایران شد، خواندن مسیر زندگی سید ولیالله فاطمی اردکانی توصیه میشود. با نگاهی به زندگی او متوجه میشویم که سالها بعد همان اتفاقهای نوجوانی و جوانی در جایی مثل توسن تکرار شده است. شیوهٔ شمواجههٔ او با مسائل و چالشها برای همهٔ کسانی که میخواهند در فضای کسبوکارهای امروز ایران موفق باشند، حاوی نکتههای ارزشمندی است.
توسن احتمالاً نیازی به معرفی ندارد. اگر کسی در این سالها چیزی از توسن نشنیده است، احتمالاً فناوریهای بانکداری و پرداخت برایش اهمیت زیادی نداشته است. آنهایی هم که نام توسن را شنیدهاند، همهچیز را دربارهاش میدانند و بنابراین صحبت تازه از توسن سخت است. ولی روزهای ابتدایی راهاندازی آن ناگفتههای زیادی دارد. این گزارش نگاهی است به دوران کودکی، نوجوانی و جوانی سید ولیالله فاطمی اردکانی که از طریق آن ریشههای شکلگیری شرکت توسن را واکاوی کنیم.
پیش از ادامه، دربارهٔ توسن باید دو چیز را بدانیم؛ اکثریت بانکهای خصوصی حداقل از یکی از محصولات توسن استفاده میکنند و این شرکت کاملاً خصوصی است و سهامداران آن، کارمندان این مجموعه هستند. توسنیها در سالهای گذشته در قالب اهداف بنیادی چند جمله را مدام تکرار کردهاند: ارتقای فرهنگ و جایگاه نام ایرانی و افزایش رفاه مردم از طریق ایفای نقش مؤثر در بهبود ارائه خدمات مالی. این واژهها این روزها بهصورت پیدرپی در ادبیات بسیاری از مدیران بانکداری و پرداخت ایران استفاده میشود.
یکی از سه سید فاطمی توسن
در رأس شرکت توسن در طول دوران مختلف سه سید فاطمی حضور داشتند. سید روحالله فاطمی اردکانی، برادر کوچکتر هماکنون مدیرعامل توسعه سامانههای نرمافزاری نگین است. سید محمد، برادر میانی مدیرعامل تکوست (بخش سرمایهگذاری توسن) است و سید ولیالله، برادر بزرگتر که این روزها دیگر در توسن نیست و تا همین اواخر عضو هیئتمدیره بانک ملی ایران بود.
ادامه را از زبان سید ولیالله فاطمی اردکانی میخوانیم.
[mks_pullquote align=”left” width=”600″ size=”18″ bg_color=”#444444″ txt_color=”#ffffff”]
اَردَکان
شهر محل تولد فاطمی. اَردَکان شهری است در بخش مرکزی شهرستان اردکان استان یزد ایران. اردکان از بزرگترین شهرهای استان یزد است. بر پایه سرشماری سال 1390، جمعیت این شهر برابر با 56776 نفر بوده است. روحالله خاتمی، سید محمدحسین خاتمی، رضا داوری اردکانی و محمدحسین بهجتی اردکانی از چهرههای سرشناس این شهر هستند.[/mks_pullquote]
تولد در محیط بسته اردکان
من، سید ولیالله فاطمی اردکانی هستم و در تاریخ هشتم بهمنماه سال 1345، در شهرستان اردکان یزد، به دنیا آمدم. اردکانِ سالهای پیش، شهر کوچکی بود با یک فضای بسته، چه ازلحاظ فرهنگی و چه ازنقطهنظر توسعه اقتصادی. مشخصهٔ عمده این شهر نیز، مثل همین حالا، بافت فرهنگی و ترکیب اجتماعی آن است که در کنار رشد علمی خاص آن، وجهه منحصربهفردی به آن بخشیده است. رفاه، پدیدهای سهل و آسان برای مردم یزد و اردکان نیست و احتمالاً زندگی در شرایط سخت واژه آشناتری برای مردم این منطقه از ایران باشد.
در آن روزها، فراگیری علم، از سوی خانوادهها، دارای دو بُعد کمخطر و پرخطر بود. این یک باور غالب بود که به دلیل شرایط خاص سیاسی جاری در آن روزگار، بر فکر و اندیشه سرپرستان خانوادهها، سایه انداخته بود.
پدر من نیز، از این قاعده مستثنا نبود و تحت تسلط همین باور، اینجانب را که در آن زمان، حق انتخاب نداشتم، برای فراگیری دروس حوزوی، به شهر قم فرستاد. چراکه، گرایش عمومی و غالب در بین بزرگان و تصمیمگیرندگان، نسبت به دروسِ دینی و حوزوی، قوی بود و دلیلِ این قوت نیز، چیزی نبود جز کمخطرتر بودن فراگیری آن دروس از سوی بنده! حالا بماند که در مدتِ کوتاهِ اقامتِ در قم و عدم تأمین خواستههای فردی و اجتماعیام در آن شهر و هجوم احساس ایستایی و غیرپویایی به دلوجانم، به شهر خود برگشتم.
فرار از مدرسه
دوره ابتدایی من، در دبستان ملی ارشاد سپری شد. در زمان شاه نیز، مدارسی شبیه مدارسِ غیرانتفاعی امروزی، وجود داشت؛ یعنی هم مدارس دولتی بود و هم مدارس ملی و در مدارس ملی که من نیز، دانشآموز چنین مدرسهای بودم، برنامهریزی آموزشی بهروزتر اجرا میشد. در بحبوحه انقلاب اسلامی بود که من، وارد دوره راهنمایی و در مدرسه سعدی، ثبتنام شدم. این دوره راهنمایی، دوره درکِ بسیاری از مفاهیم، مثلِ مخالفت با یک جریان جاافتاده بود. مثل جریان جشن چهارم آبان (تولد شاه) که در همهجا، وقت و انرژی زیادی برای برپایی آن هزینه میشد و خود من نیز، برای حضور در رژه مخصوصِ آن تاریخ، حدود دو ماه، با دیگر دانشآموزان، تمرین کردیم، اما با فرارسیدن روز موعود که همان چهارم آبان باشد، با مخالفت پدرم در خصوصِ شرکت من در جشن تولد شاه، مواجه شدم.
با وجود اینکه مدرسه ما، نمونه بود و داییام نیز، از مربیان همان مدرسه به شمار میآمد و سر باز زدن از شرکت در رژه، معنی درستی نداشت، ولی هیچکدام از این مسائل، نتوانست جلوی مخالفت پدر مرا بگیرد و ایشان مانع شرکت کردن من در آن رژه شد!
شاید دلیل تغییر مدرسه من از سوی پدر، در سالِ دوم راهنمایی، رهایی از همان مراسم مربوط به شاه و رژیم پهلوی بود که در مدرسه راهنمایی سعدی، به آن توجه ویژهای میشد.
[mks_pullquote align=”left” width=”600″ size=”18″ bg_color=”#444444″ txt_color=”#ffffff”]
تلفن همراه
فاطمی تا همین چند ماه پیش عضو هیئتمدیره و معاون فناوری اطلاعات بانک ملی ایران بود. او این روزها راهاندازی کسبوکاری درزمینهٔ تلفن همراه را دنبال میکند. با او که صحبت کردیم حرفش این بود که میخواهد ببیند با این دستگاه کوچک چهکاری میتوان انجام داد. روندهای دنیا هم نشان میدهد تلفن همراه آینده خیلی چیزهاست.
[/mks_pullquote]
یزد، در آن زمان، دارای محیطی بسته بود که این بسته بودن محیط فرهنگی و اجتماعی، بیتردید، آسیبهای خاص خود را نیز داشت. در بحبوحه انقلاب، سالهای اول و دوم راهنمایی را میگذراندم. عمده فعالیتهایمان، صرفِ مسائل غیردرسی میشد و این فعالیتها، برگرفته از روحیه تمامی بچهها و همتیمیها و دبیران بود. همین امر، زمینهساز حرکتهای بعدی ما، در دبیرستان شد. من، شخصاً، کارها و فعالیتهای فراوان و گستردهای را در دبیرستان تجربه کردم، بخصوص همکاری با سپاه پاسداران که دلیلِ آن نیز، وجودِ گرایشهای فرهنگی و مذهبی بوده است. نقطه آغازِ رشد من نیز، به همان زمان برمیگردد.
رشته ریاضی در اردکان
شاید برایتان جالب باشد که بگویم ما، در شهر اردکان، از وجود رشته ریاضی در دبیرستان، محروم بودیم و طبقِ روال، باید رشته تجربی را انتخاب میکردیم و میخواندیم. من شیفته ریاضی بودم و اصلاً با دروسِ حفظی، از دوره راهنمایی، مشکل داشتم و درسهایی مثل ادبیات، تاریخ و ازایندست درسها را، با ریاضت میخواندم و نمره میگرفتم. با این شرایط، باید میرفتم و در رشته تجربی، دروس حفظی را میخواندم. تا سال دوم دبیرستان، با هر سختی که بود، در این رشته، تحصیل کردم تا اینکه با رخدادِ انقلاب فرهنگی، دانشجویان اهل اردکان، به دلیلِ تعطیل شدن دانشگاهها، به اردکان بازگشتند و طرحِ راهاندازی رشته ریاضی را مطرح کردند؛ یعنی درس خواندن در رشته ریاضی، آن هم بهصورت غیررسمی و بیرون از برنامههای مدون و تعریفشده آموزشوپرورش! با عنوان شدن این طرح، ابتدا دو نفر و سپس، تعداد هشت نفر، داوطلب شدیم و رشته ریاضی را، بهصورت غیررسمی ایجاد کردیم.
رشتهای که برای راهاندازی و در برنامه آموزشی قرار دادنش، طی کردن یک پروسه چندساله را میطلبید، با وجود نداشتن کتاب و درس و معلم و فقط به دلیل وجودِ روحیه اثرگذار بودن در بین ما نوجوانان، جایی در جدول آموزشی پیدا کرد و راهاندازی شد!
[mks_pullquote align=”left” width=”600″ size=”18″ bg_color=”#444444″ txt_color=”#ffffff”]
در اردکان ریاضی نبود
«ما، در شهر اردکان، از وجود رشته ریاضی در دبیرستان محروم بودیم و طبق روال باید رشته تجربی را انتخاب میکردیم و میخواندیم. من شیفته ریاضی بودم و اصلاً دروس حفظی از دوره راهنمایی مشکل داشتم و درسهایی مثل ادبیات، تاریخ و ازایندست را با ریاضت میخواندم و نمره میگرفتم»
[/mks_pullquote]
خوب به یاد دارم که تا عید سالِ 1361، چند بار، من و دوستانم را که دست به آن اقدام انقلابی زدیم و خواهان راهاندازی رشته ریاضی بودیم، از دبیرستان بیرون انداختند؛ اما تیم ما، دوباره از دبیرستانی دیگر، سر درمیآورد. حتی به حوزه و نزد آیتالله خاتمی نیز رفتیم و از ایشان کمک گرفتیم و حتی مدتی نیز در همان حوزه و تحتِ حمایت آیتالله خاتمی، کلاسهای درس رشته ریاضی را تشکیل دادیم. در دبیرستان خودمان، به دلیل اینکه یک گروه خودسر قلمداد شده بودیم، با ورود سایر دانشآموزان به کلاسهای خود، ما رشته ریاضیها! چون کلاسی نداشتیم که وارد آن شویم، در گوشهای از حیاط، تختهسیاهی قرار میدادیم و درس و تمرینهای رشته ریاضی را میخواندیم و حل میکردیم. پافشاری و تکرار این مقاومت، باعث شد که رشته ریاضی، در یکی از دبیرستانهای اردکان، راهاندازی شود، طوری که در فروردینماه سال 1362، بهطور رسمی، این رشته را در اختیار گرفتیم و تنها، ظرف سه ماه که تا خردادماه مانده بود، یک سال تحصیلی را خواندیم.
از همانجا بود که یک کار متفاوت شروع شد و من و دیگر هم روحیهایهایم، قدم در مسیر ریسکپذیری گذاشتیم. ما اصلاً به این مطلب فکر نمیکردیم که ممکن است درس خواندن غیررسمیمان که در هیچ کجا بهحساب نمیآمد، بینتیجه باشد، بلکه میگفتیم باید بشود و باید رشته ریاضی در اردکان، راهاندازی و تدریس شود؛ و همینطور هم شد.
راه پدر
ازآنجاکه من، فرزند اول خانوادهام هستم و دو برادر و دو خواهر دیگر نیز دارم، اینطور به نظر میآمد که بنده، همان راهِ زندگی و کسبوکار پدرم را پیش بگیرم؛ اما هیچوقت این اتفاق نیفتاد.
پدر من، مغازهدار و مادرم خانهدار بود. اوضاع اقتصادی خانوادهمان نیز چندان مناسب نبود. من به دلیل نمیآورم که پدرم، حتی برای یکبار، قدم در مسیر انجام کارهای خلاف و شُبههدار گذاشته باشد و راهی غیر از راهِ دین و اعتقاد را پیموده باشد.
[mks_pullquote align=”left” width=”600″ size=”18″ bg_color=”#444444″ txt_color=”#ffffff”]
پدری که شغل دفترداری را رها کرد
اردکانیها و یزدیها جزو مذهبیترین مردم ایران هستند. فاطمی میگوید: «پس از اینکه پدرم از حج برگشت، فعالیت جدید خود را در حوزه فرشهای ماشینی، آغاز کرد و در اوایل کار نیز، اوضاع ازنظر درآمدِ مالی، به نفع او رقم خورد؛ اما همان روحیه حلالپسند و حرامگریز او و پایبندیاش به اصولِ قانونی، موجب شد که ضربههای مهلک اقتصادی، نصیبش شود.»
[/mks_pullquote]
یکی از کارهایی که پدر، برحسب علاقه و البته برای جبران هزینههای زندگی به آن میپرداخت، صحافی بود که از روزگار جوانیاش، این فعالیت فرهنگی را انجام میداد. پدر، قبل از شروع شغل مغازهداری، در دفترخانه اسناد رسمی، کار میکرد و حتی تا مرتبه دادیاری نیز پیش رفته بود. متأسفانه، در آن سالها، دفترخانهها، جای مناسبی برای انجام معاملاتی نامناسب و حتی غیرشرعی بود.
طبیعی بود که پدرم، به دلیل داشتن روحیه دینی و خلافستیزی، اوضاعِ محل کار خود را برنتابد و با یک اقدام انقلابی، در سال 1355، عطای کار در دفترخانه را به لقایش ببخشد و با نوشتن استعفا، برای همیشه، با آن پیشه، خداحافظی کند. او در همان سال نیز راهی حج شد.
پس از اینکه پدرم از حج برگشت، فعالیت جدید خود را در حوزه فرشهای ماشینی، آغاز کرد و در اوایل کار نیز، اوضاع ازنظر درآمدِ مالی، به نفع او رقم خورد؛ اما همان روحیه حلالپسند و حرامگریز او و پایبندیاش به اصولِ قانونی، موجب شد که ضربههای مهلک اقتصادی، نصیبش شود.
از این شاخه به آن شاخه پریدن
گاهی فکر میکنم که واقعاً روحیه ریسکپذیری و از این شاخه به آن شاخه پریدن را از پدر، به ارث بردهام و از این بابت، احساس خوبی دارم.
البته، در آن روزها که شاهد تغییرهای زیاد و کوتاهمدت کسبوکار پدر بودم، بهعنوان فرزند ارشد خانواده، از ایشان انتقاد میکردم و گاهگاهی نیز، با وی مشکل داشتم و میگفتم که نباید خیلی راحت، یک کسبوکار را رها کرد و سراغ کار دیگری رفت؛ اما پدرم، مثل امروزِ خودِ من، اهلِ ریسک کردن بود و از این تجارت، سراغ یک تجارت دیگر میرفت و اساساً با شروع یک حرفه و کار جدید، هیچ مشکلی نداشت.
من اما فقط به پدرم کمک میکردم و هیچوقت نزد ایشان، کار نکردم. یکی از کمکهای فکری من به پدر، زمانی صورت گرفت که دانشجو بودم و خبردار شدم که پدرم، قصدِ ورود به دنیای تولید محصولات غذایی، آنهم از نوع حلواارده را دارد!
ما تصمیم گرفتیم که بهجای یک کار بینتیجه، یعنی مخالفت کردن با تصمیم پدر، طرحی نو دراندازیم و ذهنیت ایشان را، با روشی متفاوت، به واقعیت برسانیم، این بود که برخلافِ جریانِ متداول در آن زمان و با رویکردی متفاوت، برای اولین بار، محصول حلوای ارده را در ظروف یکبارمصرف، روانه بازار کردیم و با هزینه پنج میلیون تومان، این محصول و بستهبندی جدیدش را در تلویزیون، تبلیغ و معرفی کردیم.
در ایران و تا آن زمان، ظروف پایینتر از یک کیلوگرم برای بستهبندی حلواارده نداشتیم و ما توانستیم با یک ایده مناسب، این محصول را، در بستههای 100، 200 و 500 گرمی، روانه بازار کنیم و به هدفِ اصلی خودمان که قرار دادن حلواارده در رژیم غذایی هموطنان عزیزمان بود، برسیم. هرچند که به دلیل حرفهای نبودن و نداشتن دانش و سوادِ صنایع غذایی، نتوانستیم حرفهای عمل کنیم. با وجود همه این نقصها موفق به صادرات هم شدیم و حتی توانستیم به سمت تولید صنعتی حلواارده با چند طعم نیز، حرکت کنیم و به آن برسیم.
درمجموع، اگر اختلافنظری بین من و پدرم رخ میداد، در همین محدودههای کاری بود و هیچگاه در حوزههای مالی و درآمدی، مشکلی با ایشان نداشتم و اصلاً در آن وادیها نبودم.
با پدرم مشکل داشتم ولی در زمینهٔ اعزام به جبهه
ما هیچگاه احساسِ بهتر فهمیدن و بیشتر درک کردن را نسبت به پدر و مادر و بزرگترهایمان نداشتهایم که اگر داشتهایم، نه در مقولههای متداول امروزی بین فرزندان و پدران که در مقولههای معنوی ِ خاص، مثل جبهه و جنگ و شهادت بوده است.
نسل امروز، با اینگونه اختلافنظرها که مثلاً بین من و پدرم وجود داشت، بهشدت بیگانه است.
بهعنوان نمونه، من با پدرم مشکل داشتم ولی در زمینهٔ اعزام به جبهه! یعنی بنده تصور میکردم که پدرم، به دلیل اینکه جنگ را نمیفهمد و درک نمیکند، مانع اعزام من به جبهه میشود و از سوی دیگر، چون فکر میکردم که بهتر و بیشتر از او میدانم که جنگ چیست و اصلاً برای چه رخ داده است، در مقابلِ پدر، مقاومت میکردم و برای اعزام، اصرار میورزیدم.
درنتیجه، هر بار که قصدِ رفتن به جبهه را داشتم، به هزار جور قهر و اعتصاب و گریه و زاری و واسطه قرار دادن مادربزرگ! و… متوسل میشدم تا رضایت پدرم را جلب کنم.
جدای از این مسائل، کار مهم پدرم این بود که به حیطه کاری من، کاری نداشت و در این حوزه، هیچ دخالتی نمیکرد؛ یعنی، خیلی عالمانه، بنده را در یک فضای بستهٔ بزرگ! کنترل میکرد تا مبادا کارهایی انجام دهم یا جاهایی بروم که خطوط قرمز اخلاقی و عقیدتی و دینی، پشتِ سر گذاشته شود! من در آن فضای بسته، آزاد بودم و شیرینی درس خواندن را بهشدت احساس میکردم و تا زمانِ کنکور، اصلاً ترسی از درس نداشتم. ایجاد و تقویت حسِ خلاقیت و نوآوری در وجود من، نتیجه رعایت ناخودآگاهانه نکتههای تربیتی از سویِ خانواده و بهخصوص پدرم بوده است، چراکه هیچگاه به من هجوم نمیآوردند که درس بخوانم و نمره بیست بگیرم و چه و چه.
[mks_pullquote align=”left” width=”600″ size=”18″ bg_color=”#444444″ txt_color=”#ffffff”]
پدران و پسران
بهعنوان نمونه، من با پدرم مشکل داشتم ولی در زمینهٔ اعزام به جبهه! یعنی بنده تصور میکردم که پدرم، به دلیل اینکه جنگ را نمیفهمد و درک نمیکند، مانع اعزام من به جبهه میشود و از سوی دیگر، چون فکر میکردم که بهتر و بیشتر از او میدانم که جنگ چیست و اصلاً برای چه رخ داده است، در مقابلِ پدر، مقاومت میکردم و برای اعزام، اصرار میورزیدم.
[/mks_pullquote]
کمسوادی پدر و مادرم، باعث شده بود که روی من و سایر بچهها، نظارت علمی نداشته باشند و این، خودِ ما بودیم که توجهمان به درس و کتاب و مدرسه جلب میشد برخلاف الآن که متأسفانه، همه، زیرِ فشار و استرس و برای کنکور درس میخوانند. من هیچگاه برای کنکور درس نخواندهام و با مجموعه درسها و کتابهایم، بهخصوص ریاضی و فیزیک، عشقبازی میکردم و لذت میبردم. چراکه نه فشاری بود و نه نظارتی. ولی آنچه میبایست باشد، وجود داشت و آن چیزی نبود جز عشق به آموختن و لذت بردن از یاد گرفتن.
متأسفانه، پدر و مادرهای امروزی، فرزندانشان را خیلی زود، از دنیای خودشان جدا میکنند و فرصت کودکی کردن را از آنها، سلب میکنند. به همین علت است که گرایش به تلویزیون و رایانه و غیره، در بین بچههای امروزی زیاد است.
من با اینکه در دایره بسته و تعریفشدهای رشد میکردم، ولی بهشدت رها بودم و فرصت پرداختن به طبع کودکی و نوجوانی را در اختیار داشتم و چون بههیچعنوان، احساس نمیکردم که آن دایره، برایم تنگ است، درنتیجه هیچ غصهای هم نداشتم و تلاشی برای بیرون آمدن از تنگنای زندگی، نمیکردم و سرگرم درس خواندن و فعالیتهای فرهنگی دلخواه خودم بودم. بدون اینکه هیچ الگویی برای درس و کار و زندگی داشته باشم.
[mks_pullquote align=”left” width=”600″ size=”18″ bg_color=”#444444″ txt_color=”#ffffff”]
نه فشاری بود نه نظارتی
کمسوادی پدر و مادرم، باعث شده بود که روی من و سایر بچهها، نظارت علمی نداشته باشند و این، خودِ ما بودیم که توجهمان به درس و کتاب و مدرسه جلب میشد برخلاف الآن که متأسفانه، همه، زیرِ فشار و استرس و برای کنکور درس میخوانند. من هیچگاه برای کنکور درس نخواندهام و با مجموعه درسها و کتابهایم، بهخصوص ریاضی و فیزیک، عشقبازی میکردم و لذت میبردم. چراکه نه فشاری بود و نه نظارتی. ولی آنچه میبایست باشد، وجود داشت و آن چیزی نبود جز عشق به آموختن و لذت بردن از یاد گرفتن.
[/mks_pullquote]
قبولی در رشتهٔ کامپیوتر شریف
بههرحال، سال 1363، دیپلم گرفتم و همان سال نیز، در دانشگاه صنعتی شریف و در رشته کامپیوتر، پذیرفته و قبول شدم.
آن روزها، کنکور دومرحلهای برگزار میشد و انتخاب رشته کامپیوتر از سوی من، فقط یک قسمت بود چراکه من، فقط در دفترچه کنکور، با اسم کامپیوتر و الکترونیک آشنا شده بودم و این پدیدهها، برای ذهنم، بسیار غریب و بدون تصویر بودند! یادم هست که یکی از دبیرانمان، قرار بود برود و از کسی در مورد سؤال من که کامپیوتر یعنی چه؟ تحقیق کند و جوابم را بدهد که البته هنوز که هنوز است، جوابی به من نداده است!
سال 1366، کامپیوتر جزو رشتههای مهندسی برق بود. من این رشته را در دانشگاه شریف انتخاب کردم و قبول شدم. آن هم با رتبه صد و سیوهفت یا نه. پیش از قبولی دانشگاه، یکی دو بار با خانواده، برای رفتن به خانه خاله، به تهران آمده بودم اما پس از قبولی، برای اولین بار، خودم بهتنهایی، در اتوبوس نشستم و راهی تهران خانه خالهام شدم.
در خصوصِ حال و هوا و چگونگی دانشگاه صنعتی شریف آن سالها، نمیتوانم مطلبی عنوان کنم. چون که من هیچ تصوری از دانشگاه نداشتم و چشمم به هیچ دانشگاهی نیفتاده بود که بخواهم آنجا را با جایی دیگر مقایسه کنم و بگویم که چگونه بود و چگونه نبود. دانشگاه شریف فقط برای من دانشگاه بود.
یک اردکانی کمرو در تهران
اما از اولین روزی که از خانه خاله، راهی دانشگاه شدم، خاطرهای فراموشنشدنی دارم که برایتان تعریف میکنم:
از آنجایی که دخترخاله بنده، خانم جوان و متأهلی بود و صاحب فرزند و اتفاقاً دانشجوی رشته فیزیک دانشگاه صنعتی شریف هم بود، قرار شد که در اولین روزِ ورود بنده به دانشگاه، همراهیام کند و من را، هم با مسیر و هم با قسمتهای مختلف دانشگاه آشنا کند.
در آن سال (1363)، هنوز زن و مرد در اتوبوس کنار هم مینشستند و طرح تفکیک جنسیتی در اتوبوسهای شرکت واحد، اجرا نشده بود. من و دخترخالهام، از میدان انقلاب سوار اتوبوس شدیم و به سمتِ دانشگاه، حرکت کردیم. من از فرطِ خجالت، اصلاً نتوانستم کنار دخترخالهام بنشینم و بهمحض نشستن روی صندلی پشتِ سرِ ایشان، دیدم که یک آقای غریبه آمد و تا جلویِ دانشگاه، کنار دخترخالهام نشست! و من در تکتک آن لحظهها، مثلِ موریانه به جانِ خودم افتاده بودم و به روحیه شهرستانی و خجالتی و غیراجتماعی و غریبه با فرهنگِ پایتختِ خود، لعنت میفرستادم! بعدها، دخترخالهام در همهجا به شوخی عنوان کرده بود که «ولی حاضر بود یک مرد غریبه کنار من بنشیند، ولی خودش ننشیند.»
اولین مشکلی که سالِ اول در مواجهه با دانشگاه داشتم، به عدم توجه ما جوانان شهرستانی به یادگیری زبان انگلیسی برمیگشت. در همان سالِ اول، با حجم سنگینی از کتابهای انگلیسی روبهرو شدم که غربت تهران را برایم پررنگتر کرد. غریب بودن در تهران از یکطرف و روبهرو شدن با زبانِ نامأنوس و نامفهوم انگلیسی از طرفی دیگر، باعث شدند که سالِ اولِ دانشگاه، سالی سخت و طاقتفرسا برای من باشد.
همهچیز برای کمآوردن و عقبنشینی مهیا بود. ولی به لطف خدا و سختکوشی خودم، توانستم در همان روزهای سخت، خودم را پیدا کنم و تا سطح قابل قبولی، بالا بکشم.
در همان ترمهای اول تحصیل، متوجه فاصله فاحش و بنیادی بین بچههای شهرستانی و تهرانی شدم. این فاصله، در هرکجا و از هر نظر، خودنمایی میکرد. فکرش را بکنید، ما بچههای شهرستانی، حتی از داشتن کمترین امکاناتِ آموزشی، از قبیل کلاسهای کنکور و تست و کتابهای کمکدرسی و دبیران راهنما، محروم بودیم و اصلاً نمیدانستیم که وجود این عوامل، چه تأثیر شگرفی در رشد و بالندگی فکری و تحصیلی، میتواند داشته باشد.
ضمن اینکه من، جزو اولین سِری از دانشآموزان رشته ریاضی اردکان بودم که دیگر، همه اولینها، نصیبم میشد. مثل همان قبولی دانشگاه که اولین نفر پذیرفتهشده در این رشته بودم.
برای جلوگیری از هجوم آن همه بیاطلاعی و محرومیت علمی و تحصیلی که در کمین دیگر دانشآموزان اردکانی نشسته بود، تصمیم گرفتم که برای دانشآموزان همشهریام، کلاس المپیاد برگزار کنم!
برای تحقق این تصمیم، دانشجویانی را که در مقطع دوم یا سوم تحصیل بودن، به اردکان میبردم تا با بچهها و دانشآموزان اردکانی، تمرین کنند. خوشبختانه، این اقدام موجب شد که چند نفر از آن دانشآموزان تا سطح استانی المپیاد نیز پیشرفت کنند.
این خصوصیت، یکی از بارزترین و بهترین خصوصیت حوزههای علمیه است که به یادگیری و یاددهی، توجه ویژهای میشود و به همین خاطر، عمق دانش در آن محیطها، زیاد است.
من این روش را در دانشگاه اجرا کردم و پس از گذراندن یکترم درسی، درترم بعد، استاد حل تمرین شدم و دانستههایم را به دانشجویان ترم پایینتر، انتقال میدادم. یک درآمد دانشجویی و در چارچوب محیط دانشگاه نیز، از این فعالیت به دست میآوردم. البته، تدریس و آموزش و آموختن را در همان سالهای نزدیک به پایان دبیرستان و گرفتن دیپلم، تجربه کرده بودم. بهعنوانمثال، در خود اردکان بودم و با سپاه پاسداران، در زمینهٔ امور مطالعاتیِ کتابهای استاد مطهری و دکتر شریعتی و همچنین، جمعآوری آثار شهدا فعالیت میکردم یا اینکه به جبهه میرفتم و برای بچههای مناطق جنگی، دورههای آموزش قرآن و آموزش درس و تمرین دروس و… برگزار میکردم. حتی برای آنها اردوهای تفریحی شمال را به راه میانداختم… من با فعالیتهای فرهنگی و آموزشی، بزرگ شدهام.
با اینکه از نوجوانی، اهل جبهه و جنگ و ارادتمند فرهنگِ دفاع و شهادت بودم، اما هیچگاه، این اهلیت را که به آن، حزباللهی بودن اِطلاق میشود، به چارچوب دانشگاه، وارد نکردهام! حزباللهی بودنِ من، در همان جنگ و جبهه خلاصه میشد و در تهران و دانشگاه، فقط درس بود و درس. اصلاً یکی از نعمتهای بزرگ جنگ، این بود که برایمان، چارچوب تعریف کرده بود. در دبیرستان، یا درس میخواندیم یا جبهه بودیم و اصلاً وقتی برای انجام کارهای حاشیهای نداشتیم.
در زمان دانشجویی نیز، یا درس میخواندیم یا با سپاه همکاری میکردم یا اینکه در قصر فیروزه، مشغول طراحی جنگ الکترونیک بودم. اگر هم چند ماهی به جبهه میرفتم، پس از بازگشت، با انرژی و توان بیشتری، به جبران دروس عقبافتاده، میپرداختم. شاید به دلیل همین بود که هیچگاه، در پی انجام کارهای سیاسی نبودم و در تهران نیز، به دلیل شهرستانی بودنم، بیشتر، به امور مربوط به درس و دانشگاهم میپرداختم و بهاصطلاح، سَرَم توی کارهای خودم بود.
به عقیده من، معنی ندارد که در محیط دانشگاه، غیر از درس، به مسائل دیگری از قبیل گرایشهای چپ و راست سیاسی و مواضع حزبی و جناحی و… پرداخته شود. این کارها، مربوط به بیرون از دانشگاه است.
بنده در زمان دانشجویی و تحصیلم، حتی یک ساعت نیز، کار نکردهام و به همه دوستان و همراهانم نیز تأکید میکردم که کاری غیر از درس خواندن، انجام ندهند و اگر وقت اضافی نیز داشتند، آن زمان را صرفِ کار و فعالیت در خود دانشگاه کنند. مثل فعالیتهایی که جهاد دانشگاهی زمینهساز آنهاست.
[mks_pullquote align=”left” width=”600″ size=”18″ bg_color=”#444444″ txt_color=”#ffffff”]
روحیه جهادی
در زمان دانشجویی نیز، یا درس میخواندیم یا با سپاه همکاری میکردم یا اینکه در قصر فیروزه، مشغول طراحی جنگ الکترونیک بودم. اگر هم چند ماهی به جبهه میرفتم، پس از بازگشت، با انرژی و توان بیشتری، به جبران دروس عقبافتاده، میپرداختم. شاید به دلیل همین بود که هیچگاه، در پی انجام کارهای سیاسی نبودم و در تهران نیز، به دلیل شهرستانی بودنم، بیشتر، به امور مربوط به درس و دانشگاهم میپرداختم و بهاصطلاح، سَرَم توی کارهای خودم بود.
[/mks_pullquote]
چنان غرقِ درس و فعالیت در خود دانشگاه شده بودم که حتی کلید دانشگاه را نیز در دست داشتم و یک موتور برای رفتوآمد هم در اختیارم گذاشته بودند. چه بسیار شبهایی که در آزمایشگاه همان دانشگاه میخوابیدم و روی یک کارتن، یا صندلی یا میز، شب را به صبح میرساندم. با اینکه دارای خوابگاه بودم و خوابگاهمان پشتِ دانشگاه صنعتی شریف قرار داشت، اما آنقدر میماندم و کار میکردم که پاسی از شب میگذشت و دیگر توانی برای طی کردن همان مسیر کوتاه هم نداشتم.
بهتر است همینجا، یادی از خاله عزیزم و خانواده ارجمندش بهخصوص پسرخالههایم کنم که درنهایت محبت و مهربانی، در همه لحظهها کنارم بودند و نقش یک پشتیبان عاطفی را برای من، به نحو احسن، اجرا کردند تا آنجا که حتی تا یک سال و نیم اولِ ورودم به دانشگاه، با وجود اینکه خوابگاه داشتم، ولی باز هم به اصرار آن عزیزان، استقرار اصلیام، در خانه خاله، واقع در خیابان امیرآباد بود.
بزرگترین آفتی که در حال حاضر، دامنگیر دانشگاههای ما شده است، این است که دانشجویان، در دانشگاه، کار غیرعلمی میکنند! یعنی دچار ویروسهای مختلف سیاسی و فرهنگی شدهاند و گوشبهفرمان این ویروسها هستند و درنتیجه، از مزرعه معلوماتِ علمی و دانشگاهی مربوط به خود، دور شدهاند.
آفتِ بزرگ بعدی نیز، کار کردن دانشجویان، بیرون از دانشگاههاست که آنها را آلودهٔ درآمد کرده است! کسب درآمد غیر از محیط دانشگاه، یعنی فاصله گرفتن از زندگیِ دانشجویی و همه لطفها و خوبیهایی که اینگونه زندگی دارد.
همه اینها، نظرات و سلیقههای شخصی خودم است که به همه آنها نیز عمل کردهام. آن هم در سختترین شرایط که اگر مقاومت نمیکردم و به ایده و اندیشههایم پایبند نبودم، چهبسا که من نیز آلوده کسب درآمد در بیرون از دانشگاه میشدم.
چه بسیار محرومیتهایی که در مسیرِ زندگی شخصی و دانشگاهی کشیدهام. ولی از هر محرومیت، برای جبران نداشتههایم، استفاده کردم. یاد آن روزها به خیر که حتی پول ژتون ناهار را نیز نداشتم و از پدرم نیز درخواستِ پول نمیکردم. چراکه میدانستم قادر نیست به من کمک کند؛ اما به همه این شرایط، از پنجرهای نگاه کردم که من را برای حرکت و رشد بیشتر، ترغیب کند…
ازدواج
همانطور که قبلاً هم اشاره کردم، بنده در سال 1363 وارد دانشگاه شدم و دوره لیسانس را در سال 1368، به پایان رساندم. پس از لیسانس بلافاصله، در مقطع فوقلیسانس، شروع به تحصیل کردم و سال 1371 نیز، فوقلیسانس گرفتم.
یکی از چالشهای جدی من با خانوادهام، در خصوص ازدواج بود که آن چالش، به دلیل پافشاری اینجانب روی عقیده و باورم، بروز و ظهور پیدا کرد. بنده معتقد بودم و امروز نیز بر همان اعتقادم که دانشجو تا پایان نیافتن مقطع فوقلیسانس، نباید تن به ازدواج دهد. مگر با کسی که بتواند یک چارچوب تحصیلی را تعریف و ارائه کند. حتی اگر آن زن خانهدار باشد!
[mks_pullquote align=”left” width=”600″ size=”18″ bg_color=”#444444″ txt_color=”#ffffff”]
فاطمی خوب گوش میکند
بارها از مدیرانی که مشتری محصولات و خدمات فاطمی بودهاند شنیدهام که میگویند فاطمی خیلی خوب گوش میکند. اگر مجبور باشم یک ویژگی خوب او را انتخاب کنم چیزی نیست جز خوب گوش کردن. او از راههای مختلف فیدبک میگیرد و بهصورت پیوسته تلاش میکند خودش و روندهایش را اصلاح کند. این ویژگی کمیابی است.
[/mks_pullquote]
به عقیده و نظر من، زن، برای دانشجو، زمانی مفید است که حتماً و حتماً در خوابگاه دانشجویی، با همسرش زندگی کند. اگر دانشجو، اقدام به اجاره خانه کند، یک اشتباه استراتژیک مرتکب شده است؛ چرا؟ به دلیل اینکه زندگی در خانه معمولی، یعنی فراهم آوردن شرایطی برای روابط معمولی و جاری خانوادگی. ولی در خوابگاه، اینچنین نیست. بقای دانشجویی و دانشجو ماندن، منوط به زندگی در خوابگاه است. حتی اگر دانشجو، متأهل باشد.
بنده قبول دارم و میپذیرم که در این زمینه، دارای نظریههایی تُند و شاید به عقیده بسیاری، غیرمنطقی هستم. ولی خودم، به تمام این نظریهها، عمل کردهام و نتایج ثمربخش آن را نیز دیده و لمس کردهام.
من در زمان تحصیل، نه دنبال کار و فعالیت بیرون از دانشگاه رفتم، نه ازدواج کردم و نه جایی غیر از خوابگاه دانشجویی زندگی کردم.
تاریخ ازدواج من، سال 1374، یعنی پس از پایان فوقلیسانس بوده است. میخواهم اعتراف کنم که اولین و آخرین مرحله زندگیام که در آن، از ریسک کردن ترسیدم، مرحله ازدواج بود. من، نگرانی زیادی نسبت به این امر داشتم.
با توجه به جایگاه سنتی که از نظر خانوادگی و اجتماعی داشتم، انتخاب همسر برای من، از سوی خانوادهام صورت گرفت و آنها، دختر امامجمعه شهرمان را برای همسری من، کاندیدا کرده بودند. نگرانیام، به دلیل تفاوت سطح فرهنگی و خانوادگی خودمان با خانواده همسرم بود. چراکه ما، در سطحِ متوسطتری نسبت به آنها، قرار داشتیم و اگر من تحصیلکرده نبودم و در سطح علمی بالایی قرار نداشتم، چهبسا، خانواده من نیز تن به ریسکِ آن انتخاب نمیدادند.
خوشبختانه، وجود نگرش خوب و منطقی در بین خانواده همسرم و اینکه آنها دارای بلوغ ذهنی و اجتماعی مطلوبی بودند، باعث شد که هیچوقت، تفاوت سطح خانوادگی، برایم جلوهگر نشود و هیچگاه دچار سرخوردگی و پسزدگی نشوم. البته، ازنظر فرهنگی، گاهی با اختلافاتِ کوچک، روبهرو میشدم که خیلی زود، درصددِ جبران آن برمیآمدم.
این ازدواج، هم مایه خیر بوده، هم باعثِ فاصله نگرفتن من از اصل و اصالت خودم شده است؛ یعنی هرگاه و هرکجا که بخواهم خواسته یا ناخواسته، از مسیرِ درست زندگی فاصله بگیرم و خارج شوم، همسرم، مرا به همان نقطه اصلی و اصیل، هدایت میکند…
رها کردن دکترا و نرفتن به خارج
سال 1371، وقتی که دکترا قبول شدم، شرایط اعزام به خارج برایم مهیا شد. من تنها کسی بودم که از طرف آموزش عالی، بورسیه اعزام به خارج داشتم. حتی بین سالهای 73-74، چهار نفر از دانشجویان همدورهای من، بدون اینکه بورسیه داشته باشند، بهمنظور ادامه تحصیل، راهی آمریکا شدند؛ اما من، نهتنها، از بورسیه آموزش عالی استفاده نکردم و به آمریکا نرفتم، بلکه در سال 1374 نیز پیشنهاد وزارت امور خارجه، مبنی بر بورسیه شدن و اعزام به استرالیا یا کانادا را هم نپذیرفتم.
با اینکه دیگر در سال 1374، اعزام به آمریکا به دلایل سیاسی، برای هیچ دانشجویی مقدور و میسر نبود، ولی وزارت امور خارجه شرایطی را برای من فراهم آورد که طبق آن شرایط، میتوانستم معادل دو برابر بورسیه آموزش عالی، از آن وزارتخانه، بورسیه نقدی دریافت کنم و به هرکجا که بخواهم، اعزام شوم و ادامه تحصیل دهم حتی به کشور آمریکا! با اینکه در مصاحبه اول نیز قبول شدم، ولی هیچگاه از آن بورسیه و آن پیشنهاد رؤیایی، استقبال و استفاده نکردم.
دلیل رد کردن آن پیشنهاد از سوی من، به روحیهام مربوط میشد. من هنوز هم چنین روحیهای دارم که هنگام درگیر شدن با یک پروژه یا کار، فقط و فقط، به همان کار میاندیشم و دیگر هیچ افقی، هر چند آفتابی و مهتابی، نمیتواند مسیر نگاهم را عوض و معطوف خود کند.
در آن هنگام هم که چنین پیشنهاد وسوسهکننده و شاید ایدئالی از سوی وزارت امور خارجه و آموزش عالی مبنی بر اعزام به خارج به من داده شد، من و چهار نفر از دانشجویان، از دو، سه سالِ پیش (1371)، درگیر یک پروژه شده بودیم که عبارت بود از اتوماسیون بانکی. این بود که به هیچکدام از بورسیهها توجه نکردم.
اینجانب در اولین دوره دکترای پلیتکنیک، از سال 1374 تا 1382، به تحصیل در مقطع دکترا پرداختم؛ اما به دلیل انجام یک پروژه عظیم که برای شرکت توسن، یک تحول بزرگ محسوب میشد، فرصتِ دفاع از پایاننامه نهاییام را تاکنون پیدا نکردهام…
برگردیم به زمان ورود به تهران و دانشگاه و تحصیل در رشته کامپیوتر…
همزمان با ورود ما، دانشکده ریاضی دانشگاه صنعتی شریف، رشته برق را نیز پذیرفته بود که البته پس از یک سال، پشیمان شدند و رشته کامپیوتر را ایجاد و راهاندازی کردند. این فرصت، بزرگترین لطف به من بود. چراکه در مسیری قرار گرفته بودم که همهچیز میتوانست رشد کند.
[mks_pullquote align=”left” width=”600″ size=”18″ bg_color=”#444444″ txt_color=”#ffffff”]
رها کردن دکترا
دوستان فاطمی او را دکتر خطاب میکنند. احتمالاً با تغییراتی که او در ایران ایجاد کرد هر جای دیگر دنیا بود تا امروز چند دکترای افتخاری به او اعطا میکردند. خودش میگوید: «سال 1371، وقتیکه دکترا قبول شدم، شرایط اعزام به خارج برایم مهیا شد. من تنها کسی بودم که از طرف آموزش عالی، بورسیه اعزام به خارج داشتم. حتی بین سالهای 73-74، چهار نفر از دانشجویان همدورهای من، بدون اینکه بورسیه داشته باشند، بهمنظور ادامه تحصیل، راهی آمریکا شدند؛ اما من، نهتنها، از بورسیه آموزش عالی استفاده نکردم و به آمریکا نرفتم، بلکه در سال 1374 نیز پیشنهاد وزارت امور خارجه، مبنی بر بورسیه شدن و اعزام به استرالیا یا کانادا را هم نپذیرفتم.»
[/mks_pullquote]
یک پدیده ناشناخته به نام کامپیوتر
تا مدتها، اصلاً نمیدانستم که کامپیوتر چیست و چه شکلی دارد! به همین خاطر، با دوستان و دانشجویان دیگر، به سازمان محاسبات میرفتیم و از جلوی آن، سَرَک میکشیدیم تا ببینیم این کامپیوتر که میگویند، چیست؟
دیگر، سه ترم گذشته بود و واحد برنامهریزی را گرفته بودیم؛ اما من، همچنان نمیتوانستم از امکانات کامپیوتری استفاده کنم. چراکه نه دانشجوی آنچنان درسخوانی بودم و نه آنچنان رو داشتم که بتوانم همهجا بروم و خودم را با کامپیوتر، آشنا کنم. حتی سال 1364 که کومودور وارد ایران شده بود، من، به علت کمرویی، نمیتوانستم از آن استفاده کنم و اصلاً، بهرهمند شدن از نسل جدید کامپیوتر، آن هم در حوزه خانگیاش، برایم تبدیل به یک رؤیا شده بود.
بسیاری از مردم و دانشجویان، در آن زمان، حتی در منازلشان، کومودور داشتند. من نیز، طبق روحیهای که داشتم و دارم، سعی و تلاش خودم را برای استفاده هرچه بهتر و بیشتر از مسیری که در آن قرار گرفته بودم، به کار میگرفتم و یادگیری را هدف اصلی خودم میدانستم.
با آنکه دستم به کامپیوتر نمیرسید، ولی هیچگاه حسرت نخوردم و ناراحت نشدم که چرا در چنین رشتهای، قبول شدهام. قناعت ما یزدیها، فقط منوط و محدود به مقولههای مادی نمیشود. بلکه در همه امور، قانع هستیم و قانع بودن، یعنی رضایت داشتن. به دلیل برخی محدودیتهایی که داشتم، قدر تمام شرایط و آنچه را که به آنها رسیده بودم، میدانستم. این احساسِ رضایت، در نسل جدید، بسیار کمرنگ است…
رضایت خاطر من نیز، برای طرح نقشههای بعدی زندگیام نبود و حتی، تهران، با همه بزرگی و زرقوبرقش، تأثیر خاصی روی نگرش من نگذاشته بود، چونکه اساساً در پی تغییر الگوهایم نبودم. من فقط دنبال درس بودم و تلاش میکردم از حجم و سنگینی عقبماندنهایم بکاهم و آنها را جبران کنم. با اینکه دانشجوی شاخص و برتری نبودم و بسیاری از دانشجویان، جلوتر و بهتر از من بودند، اما برای رسیدن به هدفم که یادگیری بود، از روشِ مرور درس برای هماتاقیهایم بهره میگرفتم و از این طریق، شناخت و احاطه خودم را نسبت به دروس ارائهشده، افزایش میدادم.
باید اشاره کنم که حتی همین کار را نیز، بهطور هدفمند، انجام نمیدادم و فقط به دلیل روحیه و اخلاقِ شخصیام به آن میپرداختم.
خوب به یاد دارم که از دوره تحصیلی راهنمایی، به تیم، علاقهمند شدم و باور داشتم که هرگاه، درس را برای دیگران مرور کنم، آن را بهتر و بیشتر میفهمم و به عُمقِ درک آن میرسم و نسبت به درس، تسلط پیدا میکنم.
این موضوع، همان سیستم آموزشی دوطرفه است که متأسفانه، جای آن، مخصوصاً در مدارس غیرانتفاعی امروز، خالی است.
خوشبختانه، من هیچوقت وقتِ خودم را صرف به دست آوردن چشماندازهای درشت و دستنیافتنی نکردهام و آرامش ذهنی و روحیام را فدایِ رؤیاهای دورودراز نکردهام. نگاهِ من، همیشه معطوفِ چشماندازهای ریز و دستیافتنی بوده است و به همین خاطر، درسِ هرروز را، به بهترین شکل ممکن میخواندم و درک میکردم و هیچگاه نیز، دچار آفت ناامیدی نشدهام و در مسیر رسیدن به اهدافم، از پای ننشستهام.
این را هم قبول دارم که چشمانداز باید، قدری هم دستنیافتنی باشد. ولی درستتر این است که به چشماندازهایمان دست یابیم تا شیرینی آن، موجب حرکتهای بعدیمان شود. چراکه اگر در رسیدن به یک افق، ناکام شویم، اثر این ناکامی، روی حرکتهای بعدیمان، بسیار زیاد و شگفتانگیز و البته مخرب است و برعکس این جریان نیز، بسیار حرکت و امیدآفرین خواهد بود.
یک اقدام مبتکرانه
در همین خصوص، یادِ یک اقدام مبتکرانه افتادم که درترم چهارم یا پنجم، به آن دست زدم؛ ما، درسی داشتیم به نام مدار منطقهای که در آن درس، هزار ایده داشتم. تازه با مدار صفر درجه آشنا شده بودم و لاژیک را نیز کاملاً شناخته بودم.
خوب یادم هست که اقدام به ساختِ یک ساعت دیجیتال، آنهم با LED، کرده بودم. تابستان همان سال نیز، اجرای یک پروژه عملیاتی را که ماهیت نظامی داشت، به عهده گرفتم و به کمک دانش خودم، سراغِ تکنولوژیِ موجود در آن پروژه رفتم که مربوط به سی سالِ پیش میشد! من توانستم آن پروژه را، به یاری مطالب کتابهای درسیام به سامان برسانم و بعد از پاس کردنِ درسِ ریزپردازنده، همان پروژه را، تقویت و بهروزتر کردم؛ یعنی قدمبهقدم و متناسب با هر مطلب جدید درسی، به ایدههایم نیز، لباسی جدید میپوشاندم.
[mks_pullquote align=”left” width=”600″ size=”18″ bg_color=”#444444″ txt_color=”#ffffff”]
تردید و ثابتقدمی
برخی به اشتباه فکر میکنند که حرف مرد یکی است. خردمندان خلاف این میگویند و معتقد هستند که ممکن است فرد در طول زندگی به دیدگاههای گاهی متناقض برسد. فاطمی جزو آن دستهای است که دیدگاههایش را قطعی نمیداند ولی در اجرا ثابتقدم است. بارها دیدهام که او دیدگاهی مخالف دیدگاه خودش را انتخاب کرده است که عیار طرف مقابل را بسنجد.
[/mks_pullquote]
البته، همه دانشجویان، اینگونه نبودند و بیشتر، کسانی که مثل من شهرستانی بودند و نیاز مالی داشتند و تنها هم بودند، سراغِ چنین کارهایی میرفتند. من در دوره دانشگاهم، هر درسی را که میخواندم، صبر میکردم تا ترم بعدی برسد تا یک کار عملی انجام دهم.
هر درس، برای من، پنجرهای رو به فردا، باز میکرد و از این بابت، بسیار لذت میبردم. بسیار بیانصافی است که تأثیر شگرف استادانم را در ایجاد چنان رابطه صمیمانهای بین ما دانشجویان با درس، ندیده بگیرم…
یکی از اشتباهاتِ نظام آموزشی ما، بحث کیفیت و کمیت است. استادان، مطالب را یکجا و حجیم، ارائه میکنند طوری که فرصت عمیق شدن و تمرکز روی آنها را از دانشجویان، سلب میکنند.
در دوره تحصیل ما، تمام تأکید استادان، روی کیفیت مطالب و دروس بود و معمولاً، در کلاس، وقت هم زیاد میآوردند. چون که تدریس آنها، کیفی بود نه کمی؛ اما خود دانشجویان، با ذوق و شوقی که داشتند، در پی آموختن مطالب دیگر بودند و یک مشاور، بر اساسِ تواناییهای ما دانشجویان، اقدام به ارائه دروس کند.
شاید برایتان جالب باشد که من تا یک هفته قبل از کنکور دانشگاه در سال 1363، اصلاً کتاب تست کنکور را ندیده بودم و چنین کتابی، یک هفته قبل از کنکور، توسط یکی از دبیرانم به دستم رسید و برای اولین بار، چیزی به نام تست را دیدم. ما نه کلاس خارج از مدرسه داشتیم، نه کتاب اضافی و نه هیچچیز دیگر. همه مطالب را، خودمان یاد میگرفتیم. چون که برخلافِ دانشآموزان امروز، اعتمادبهنفس داشتیم و نمیخواستیم از قافله رشد و پیشرفت، عقب بیفتیم.
یک فرد شهرستانی، همیشه اینطور فکر میکند که چون کسی به فکرش نیست، پس باید، خودش به فکر خودش باشد.
[mks_pullquote align=”left” width=”600″ size=”18″ bg_color=”#444444″ txt_color=”#ffffff”]
مشکل سیستم آموزشی ما
فاطمی در این سالها یکی از منتقدان سیستم آموزشی ما بوده است. او میگوید: «یکی از اشتباهات نظام آموزشی ما، بحث کیفیت و کمیت است. استادان، مطالب را یکجا و حجیم ارائه میکنند طوری که فرصت عمیق شدن و تمرکز روی آنها را از دانشجویان سلب میکنند.»
[/mks_pullquote]
در مقوله مهم کارآفرینی نیز، شیوه پیشرفت، پله به پله است. کارآفرینان بزرگ، همیشه، مسیر رشد را، پله به پله طی کردهاند و به نتیجه رسیدهاند. من، در طولِ 28 سال گذشته، شاید بتوانم 50 مورد از کارهای موفقی را که به انجام رساندهام، فهرست کنم و نام ببرم؛ از ایده و طراحی و اجرا. در نسلِ قبل ما و همینطور نسل خودمان، از این موارد بسیار است، یعنی انجام کارهای موفقِ زیاد. ولی آمار نشان میدهد که اکثر کسانی که در این عرصه حضور داشتهاند و کارهای موفق بسیاری انجام دادهاند، شهرستانی بودهاند.
دلیل این امر، پرداختن به پروژههای کوچک و چشم دوختن به همان چشماندازهای دستیافتنی بوده است.
گاهی پیش میآید که انسان مجبور به پیشرفت میشود. حالا اگر به این مجبور بودن، آن کیفیت درونی هم اضافه شود، اتفاقِ مبارکی میافتد به نام خلاقیت.
روحِ من هیچگاه، پسرفت را برنتابیده و برنمیتابد و میتوانم بگویم که اساساً، محکوم به پیشرفت هستم و از این محکومیت، لذت میبرم. لطف خداوند هم همیشه، سایه به سایه، همراهم بوده و یاریام کرده است…
شروع فعالیت حرفهای
اما فعالیت حرفهای من در عرصه تولید نرمافزار بانکی که درنهایت به ثبت شرکت توسن انجامید، از زمان دانشجویی شروع شد و این پیشه، در آن دوره، ریشه دوانده شده است.
پروژه پایان دوره لیسانس من، یک طراحی کامل سختافزار و نرمافزار بود که خوشبختانه، نسبت به دیگر پروژهها، کار متفاوتی بهحساب آمد. برای انجام آن پروژه، متحمل فشارهای زیادی شدم. بهعنوانمثال، برای انجام کارهایی با ماهیت سختافزاری، با دوچرخه، مسیر خوابگاه تا انتهای سهراه تختی را رکاب میزدم تا به مرکز تحقیقات سپاه برسم؛ یعنی از غرب، به شرقِ نقشه تهران میرفتم، آنهم با دوچرخه.
ایکاش دانشجویان و جوانان ما بدانند و باور کنند که اثرهای مثبتی که از تحمل فشارهای تحصیل، مسائل مختلف و زندگی در وجود انسان نقش میبندد، بسیار بیشتر از جنبههای مخربِ آن فشارهاست.
در دوره فوقلیسانس، از جنسِ پروژههای بیرونی، خارج شدم. بسیار مفتخرم که بگویم آزمایشگاهِ معماری کامپیوتر، در دانشگاه صنعتی شریف را من راهاندازی کردهام. پس از راهاندازی این آزمایشگاه، به انجام کارهای ابتکاری، آن هم برای دانشجویان دوره لیسانس پرداختم. در این دوره (فوقلیسانس)، برای کسب پول و درآمد، کار نمیکردم و بیشتر جنبه تجربه لذت بردن از کار، برایم اهمیت داشت. وقت من، بیشتر صرفِ تدریس و کلاسهای تمرین و کار در آزمایشگاه میشد.
قبل از اینکه مقطع فوقلیسانسم را به اتمام برسانم، مشغولِ انجام و اجرای یک پروژه بودم که تجربه بسیار تأثیرگذاری را برایم رقم زد و موجب آشنایی من با بسیاری از دوستان جدید شد که دکتر الهی نیز، یکی از آن عزیزان بود.
آن پروژه، طراحی شبکه ارتباطی دانشگاه بود که قرار بود بین ساختمانهای مختلف دانشگاهِ خودمان، مورد استفاده و بهرهبرداری قرار گیرد.
نکته بسیار مهم و اساسی که توجه به آن، میتواند بسیاری از سؤالها را پاسخ دهد، این است که من، از طریق تیم دانشگاهی و استادان دانشگاه، به بازار کار معرفی شدم.
معتقدم که همیشه کار را بر اساسِ حُسنِ انتخاب باید برگزید و نه چگونگی کسبوکارها. تعریف حُسن انتخاب نیز این است که افراد در جایی قرار گیرند که فرصت رشد، برای آنها فراهم باشد. مطمئن باشید که اگر توانایی و علاقه، نسبت به انجام کاری وجود نداشته باشد، محیط هرچقدر هم که خوب باشد، کمکی به رشد فرد نخواهد شد.
این استادان هستند که میتوانند تشخیص دهند چه کسی و در چه زمینهای، میتواند پلههای رشد را طی کند و به موفقیت برسد برای من اتفاق مبارک، همکاری با بانک مرکزی بود. پس از انجام پروژه طراحی شبکه ارتباطی دانشگاه، بهمنظور کمک به پروژههای بانک مرکزی، دعوت به کار شدم و به این دعوت، جواب مثبت دادم. هرچند که در بانک مرکزی، مستقیماً، با تخصص خودم، روبهرو نبودم و کاری که از من خواسته شده بود، نوشتن پروپوزال بود!
از آنجا که روحیه جدی گرفتن هر کاری در من وجود داشته و دارد، این پروپوزالنویسی را هم بهشدت جدی گرفته بودم و اصلاً برایم عار نبود که مثلاً، یک فوقلیسانس دانشگاه صنعتی شریف، به اِدیت کردن مطالب میپردازد که یک تایپیستِ فنی و حرفهای، آنها را تایپ میکند.
آن کار، برای من بسیار جالب و بهعنوان یک فرصت مغتنم قلمداد شد، چراکه از همانجا بود که با طرح نویسی و اِدیت کردن آشنا شدم؛ و این به دلیل روحیه خودم بود که به هیچ کاری، نه نمیگفتم. حتی اگر آن کار، کوچک و خُرد بود.
[mks_pullquote align=”left” width=”600″ size=”18″ bg_color=”#444444″ txt_color=”#ffffff”]
حٌسن انتخاب
معتقدم که همیشه کار را بر اساسِ حُسنِ انتخاب باید برگزید و نه چگونگی کسبوکارها. تعریف حُسن انتخاب نیز این است که افراد در جایی قرار گیرند که فرصت رشد، برای آنها فراهم باشد. مطمئن باشید که اگر توانایی و علاقه، نسبت به انجام کاری وجود نداشته باشد، محیط هرچقدر هم که خوب باشد، کمکی به رشد فرد نخواهد شد.
[/mks_pullquote]
اولین کار دانشگاهی من، تهیه RFB مناقصه بود که هم برای خودم و هم برای مدیرانم، بسیار مثبت و مفید بود. به همین دلیل، باز هم در مسیر ارائه پیشنهادهای مختلف، برای انجام پروژههای متنوع قرار گرفتم.
پس از تهیه RFB مناقصه، یک نرمافزار کاملِ شعبهای نوشتم که از طریق همین پایانه ESAT، فعال شد. بانک مرکزی، پیوسته مثل یک غولِ ترسناک، برای مجریان و کارکنانِ یک پروژه مربوط به آن، جلوهگری کرده است و هنگامی که من به عرصه پروژههای آنان وارد شدم، یک نوع نگاهِ کنجکاوانه و درعینحال، تحسینبرانگیز آنها را، نسبت به خودم معطوف کردم. چراکه اساساً، ورود به عرصه پروژههای بانک مرکزی، شهامت و ریسکپذیری بالایی را میطلبد. به دلیل اینکه کوچکترین اشتباه، میتوانست و میتواند خساراتِ هنگفتی را متوجه کارفرما و پروژهاش کند.
و آن زمان، برای بانک مرکزی، بسیار جالب بود که جوانی در حد و اندازه من، آنهم شهرستانی، برایِ SETUP کردن یک دستگاه پا پیش گذاشته است و میگوید: میتوانم. آنها در تجربه سیساله خودشان، کسی را ندیده بودند که با آن روحیه، قدم به صحنه گذاشته باشد.
باید بگویم که من، تنها با تکیه بر خدا و اعتمادبهنفسی که همیشه داشتهام و البته یک جلد کتاب که همیشه همراهم بود و همه دانشِ من، نسبت به پروژه بانک مرکزی، از محتویات آن کتاب تأمین میشد، اقدام به چنان کاری کرده بودم!
نزدیک به چهار سال، در بانک مرکزی کار کردم ولی به دلیل تحریمها، سال 1374، از آنجا بیرون آمدم. آن هم با توافق. شاید اگر نگاه آنها، از نوع دولتی نبود و به من اجازه ریسک میدادند، آن همکاری باز هم ادامه پیدا میکرد.
شرکت لاله، یکی دیگر از مهمترین و مؤثرترین پیشنهاددهندگان کاری به من بوده است که در سال 1376، یک بودجه 200 میلیون تومانی را به ما پرداخت کردند. منظورم از ما، خودم هست. چراکه در آن سال، هنوز شرکتی نداشتیم و درواقع، فرد محسوب میشدیم.
کاری که برای شرکت لاله انجام دادم، نصب نرمافزار شعبه بود که تا امروز نیز، کاربرد دارد یعنی پس از 15 سال، هنوز دارد کار میکند که برایم بسیار لذتبخش است.
نقطه هدف ما، در آن روزها، چیزی نبود جز کسب تجربههای جهانی، آنهم در یکزمان محدود.
ما میخواستیم ضمن اثرگذار بودن، برای کارهای بزرگتر هم آماده شویم. من توانسته بودم برای خودم، یک تیم کاری داشته باشم و بیهیچ اغراقی، توان تیم خودم را، بالاتر و بیشتر از شرکتهای آمریکایی و انگلیسی میدیدم و محک میزدم. ولی ما، در مقابل قدرت و ثروت آنها، بسیار بیفروغ بودیم که همین امر، قلب مرا به درد میآورد که چرا توان ما ایرانیها، باید در مقابلِ شعاع قدرت و ثروتِ غربیها به چشم نیاید و دیده نشود و اینقدر مهجور باشیم.
به همین دلیل، تصمیم گرفتم دست به کاری بزنم که غصه سر آید و توانمندی ایرانیها را در صنعت، به ظهور برسانم. بهخصوص در حوزه IT؛ و این تصمیم را زمانی گرفتم که حتی سیستم مدیریت کشور نیز، رأی به وارداتی بودن IT داده بود! چراکه اساساً، توان ملی خودمان را در این حوزه باور نداشتند. ولی من میخواستم که توانمندیهای فردی خودمان را بسیج کنم و نشان دهم که ما نیز میتوانیم. این یک شعار نبود و نیست. این بود که سال 1378، اقدام به ثبت شرکت توسن کردم. با همان گروه و تیمی که در شرکت لاله کار میکردیم.
من، در طولِ سالها حضور و فعالیت، آن هم در حوزههایی مهم و حیاتیِ علمی و تکنولوژیک، به یک تجربه رسیدهام و آن، این است که باید به سمتِ تجمیع تخصصها، قدم برداشت. مثل خود من که IT خواندهام. ولی الآن، مشغولِ انجام فاینانس و بانکداری هستم. چون که آن را آموختهام. من این تجربه را از شرکت دادهپردازی، آموخته و به دست آوردهام. شرکت دادهپردازی، همه سازمانها و ارگانها، آن هم با موضوعاتی کاری متنوع و مختلف را به کار میگرفت و موردپذیرش قرار میداد. چون به تجمیع تخصصها، در جهت نیل به مقصود، معتقد است.
البته خود من، در اساسنامه توسن، برعکسِ دادهپردازی، نظر دادهام و نوشتهام که در توسن، نباید کاری، غیر از فاینانس انجام پذیرد. اتفاقاً، این نشاندهنده اعتقاد من به تجمع تخصصهاست. ولی با یک استراتژی دیگر.
نظر من این است که باید IT را به یک قطب توانمند تبدیل کنیم تا بهعنوان ابزاری برای صنعت، کاربرد داشته باشد.
[mks_pullquote align=”left” width=”600″ size=”18″ bg_color=”#444444″ txt_color=”#ffffff”]
بالاتر از آمریکاییها
ما میخواستیم ضمن اثرگذار بودن، برای کارهای بزرگتر هم آماده شویم. من توانسته بودم برای خودم، یک تیم کاری داشته باشم و بی هیچ اغراقی، توان تیم خودم را، بالاتر و بیشتر از شرکتهای آمریکایی و انگلیسی میدیدم و محک میزدم.
[/mks_pullquote]
بیتردید، شرکت توسن، از اول تا آخر، فقط در حوزه بانکداری کار و فعالیت خواهد کرد و پای خود را، از محیط بانکداری بیرون نخواهد گذاشت. یک کسبوکار، زمانی موفق است که فقط در یک شاخه و مسیر حرکت کند. من اعتقادی به این موضوع ندارم که یک شخص، هم در زمینهٔ مواد غذایی و هم در حوزهٔ پتروشیمی، فعالیت کند. البته بین این موضوع، با مقولهای به نام هولدینگ، تفاوت بسیاری است؛ یعنی گاهی پیش میآید که تفکر بازار سرمایه، به شما حکم میکند در چند کسب کار، صاحب ابزار باشید. به دلیل همین است که هولدینگها، خودشان در کسبوکار، شرکت نمیکنند و بیشتر در بازار سهام، فعال هستند.
توسن نیز، فقط در عرصه تولید نرمافزار فعالیت میکند، آنهم نه هر نرمافزاری. بلکه نرمافزارهای خاص و تخصصی و در نظام بانکداری.
به عقیده من، حرکت درست این است که در یک نقطه جغرافیایی، فعالیت کرد و بیست نقطه جغرافیایی را نیز، تحت پوشش قرار داد. برعکس این جریان را، اشتباه میدانم. به دلیل همین دیدگاه است که در اساسنامه توسن، واردات را منع کردهام.
بههیچوجه نپذیرفته و نمیپذیرم که پایِ یک درآمد، غیر از درآمد حاصله از تولیداتمان، به مجموعه توسن باز شود؛ که اگر چنین اتفاقی تا به الآن رخ داده بود، دیگر، رغبت به تولید در مجموعه ما وجود نداشت.
در کسبوکار ما، کار بازرگانی، معنایی جز به هم ریختن توازن بین صادرات و واردات ندارد. بااینحال، متأسفانه، به حوزه بازرگانی نیز وارد شدیم؛ اما نگذاشتیم که از حوزه فاینانس خارج شویم.
شرکت توسن، یک شرکت سهامی خاص است و سهامدارانمان حقیقی هستند. نظام مدیریتی ما در توسن، بر اساسِ اصولِ دوستانه و نظام مشارکتی است.
گاهی پیش میآید که من، تصمیمهایی میگیرم برخلاف تصمیمهای دوستانم، تصمیمهایی که منطبق با روحیه خودم هست و این موضوع، عصبانیت دوستان و همراهانم را در پی دارد. ولی همان تصمیمها را نیز، بر اساسِ پشتیبانی دوستانم که درواقع، سهامداران شرکت هستند، اتخاذ میکنم.
در حال حاضر، در توسن، نزدیک به 70 نفر مدیر و سرپرست داریم. مدیریت مجموعه هم در نظام هیئتمدیره، تعریف شده است.
البته، هرچقدر هم که کار، به سمتِ تخصصیتر شدن پیش میرود، ما نیز، به سمتِ همافزایی پیش میرویم. چراکه معتقدم، جسارت و ریسک کردن، جایگاه و زمان خاص خود را دارد.
خودمقصربینی
گاهی مورد سؤال بعضی از دوستان واقع میشوم که آیا در شما، خصیصه و ویژگیهایی هست که بتواند مورد الگوی دیگران و دانشجویان قرار گیرد یا خیر؟
میخواهم بگویم که اینجانب، بهشدت هرچهتمامتر، پیرو پروژه خودمقصربینی هستم. تِزِ من، این است که خودم را، در هر تعاملی، مقصر یا مؤثر میدانم. چه در مواقع باختن و چه هنگام بردن.
بسیار پیش آمده است که طَرفِ کاری یا قراردادِ من، بهوضوح، راهِ بازی کردن را در پیش گرفته است و برایم، نقش بازی کرده است تا شرایط را، به نفع خودش تغییر دهد.
در این شرایط هم من خودم را مقصر دانسته و میدانم و به خودم میگویم که تو میتوانستی کاری انجام دهی که راه را برای هرگونه سوءاستفاده طرف مقابل مسدود کنی. یعنی، در هر حالتی، خودم را عامل اصلی تغییر شرایط میدانم.
این نگاه، باعث شده است که بنده، هیچگاه، دیگری را مقصر ندانم. بسیاری از همنسلهای من و همینطور نسلهای جدید، اصلاً به این موضوع، فکر هم نکردهاند و نمیکنند.
[mks_pullquote align=”left” width=”600″ size=”18″ bg_color=”#444444″ txt_color=”#ffffff”]
چراغها را من خاموش میکنم
من، در مجموعه کاریام، همیشه نفر آخر بودهام، یعنی هیچکس را پشتِ سرم نداشتهام که پیشِ او، درددل یا گلایه کنم. پس ناخودآگاه، این روحیه را پیدا کردهام که جز پیدا کردن راهحل، چاره دیگری ندارم. چراکه جایگاهی برای طرحِ مشکلاتم، نداشتهام. به همین دلیل، توان نگریستن به زمانِ حال را، از دریچه آینده، پیدا کردهام.
[/mks_pullquote]
شاید این مطلب، بتواند یک الگوی قابلتوجه، برای جوانان باشد تا حداقل، سهم خودشان را در ایجاد هر شرایطی، فراموش نکنند. فرافکنی، یک فرمول بینتیجه و البته، آسیبزننده است نکته بعدی که جزو رفتار شخصی و مدیریتی من است، حل کردن مسائل و مشکلات، با تکیه بر تمرینهای استراتژیک است. حل مسائل و مشکلات، آن هم در کوتاهترین زمان و بهترین روش، از موارد موجود و همیشگی در ذهن من است. به این نتیجه رسیدهام که اگر ما بتوانیم، چند گام جلوتر از وضعیت موجود را ببینیم، بیتردید، هم حل مسئله و هم دستاوردهای حل مسئله، آسانتر و بهتر رخ خواهد داد. آنچه مهم است، توجه به زنجیره حل مسئله در ذهن است و بهترین روش برای حل کردن مسائل و مشکلات، چیزی نیست جز آرامش. البته، فقط، حل کردن مسئله، مهم نیست. بلکه روشِ این موضوع نیز، از اهمیت بهسزایی برخوردار است چراکه تَبَعاتِ حل هر مسئله، ارتباطِ تنگاتنگی با شیوه و روشِ حل مسائل دارد.
پس باید روشی را برگزینیم که تبعاتِ حل کردن مسئله، مثبت باشد. نه اینکه پس از گذشتِ زمان اندکی، دامنگیرمان شود و ما را با گرههای کورتری، مواجه کند.
مدیریت ذهن و زمان، از اصولِ موفقیت است. من معتقدم که باید، ذهن و زمان را مدیریت کرد؛ یعنی، همیشه، باید از دریچه آینده، به تماشای حال نشست.
اینجانب، در مجموعه کاریام، همیشه نفر آخر بودهام، یعنی هیچکس را پشتِ سرم نداشتهام که پیشِ او، درددل یا گلایه کنم. پس ناخودآگاه، این روحیه را پیدا کردهام که جز پیدا کردن راهحل، چاره دیگری ندارم. چراکه جایگاهی برای طرحِ مشکلاتم، نداشتهام. به همین دلیل، توان نگریستن به زمانِ حال را، از دریچه آینده، پیدا کردهام.
به عنوان شخصی که ایشان و کارهایشان را می شناسم، متاسفانه باید بگویم برخی از مطالب این مصاحبه با صداقت بیان نشده است. قضاوت مردم مهم نیست اما انشالله که ایشان از آزمایش الهی موفق بیرون بیایند.
سلام دوست ناشناس
میشه چند مورد رو بیان کنید؟