پایگاه خبری راه پرداخت دارای مجوز به شماره ۷۴۵۷۲ از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و بخشی از «شبکه عصر تراکنش» است. راه پرداخت فعالیت خود را از دوم اردیبهشتماه ۱۳۹۰ شروع کرده و اکنون پرمخاطبترین رسانه ایران در زمینه فناوریهای مالی، بانکداری و پرداخت و استارتآپهای فینتک است.
همه چیز درباره فرامرز خالقی از دیروز تا امروز
سخت است فرامرز خالقی را چیزی غیرازاینکه همیشه هست تصور کنید. مدیری همیشه خوشپوش و خوشاندام با صورت پاکتراش، پرانرژی و خوشرو. کسی که بیش از دو دهه پیش در آی بی ام ایران پذیرفته شد و از فروش و فنی گرفته تا دانشکده و مدیریت عاملی را در همین شرکت تجربه کرد. یک دهه عضو همه ردههای تیم ملی بسکتبال ایران بوده، شطرنجبازی کرده و مدیر تیمهای هندبال بودهاست.
شعر میگوید، تکنگاری میکند، خط مینویسد و همیشه آنلاین و بهروز است. همین دفعه آخری که همدیگر را دیدیم داشت از نرمافزار بله روی موبایل پرده برمیداشت که ترکیب بانکداری الکترونیکی با تلگرام بود و مهم نیست کجا و در چه حالی او را ببینی.
همیشه شلوغ، راضی و پرانرژی است. این روزها مدیرعامل سداد است ولی اگر بخواهید این لئوناردو داوینچی امروزه فناوری ایران را بشناسید ناچار هستید به دادهپردازی نگاه کنید. او بدون شک جوانترین میانسال در میان مدیران فناوری اطلاعات ایران است.
سال تولد: ۱۳۴۲
محل تولد: تهران
سوابق تحصیلی: دانشجوی دکتری مدیریت فناوری اطلاعات، کارشناس ارشد مهندسی صنایع از دانشگاه شریف، کارشناس مهندسی برق قدرت از دانشگاه امیرکبیر، کارشناس مهندسی برق الکترونیک از دانشگاه آزاد
سوابق مدیریتی: مدیرعامل شرکت دادهپردازی ایران، مدیرعامل شرکت دادهورزی سداد، معاون مدیرعامل شرکت خدمات انفورماتیک، رئیس هیئتمدیره شرکت توسعه ریزکامپیوتر ایران، رئیس هیئتمدیره شرکت فرادیس البرز، رئیس هیئتمدیره خدمات انفورماتیک نوین کیش
متولد دو بامداد اول خرداد ۱۳۴۲ است، تنها پسر یک خانواده کرمانی-شیرازی که در تهران به دنیا میآید و با داشتن دو خواهر بزرگتر از خودش نورچشمی یک خاندان فرزنددوست است. پدرش کارمند پست و تلگراف و تلفن در پایتخت است و مادرش کارمند وزارت آموزشوپرورش. مادرش با داشتن نام خانوادگی فکور بیات شیرازی فارغالتحصیل دانشسرای عالی است از یک خانواده مترقی آن روز کشور و خانواده پدرش همنسل اندر نسل در دیوانسالاری ماهان و کرمان بودهاند.
پسر عزیز خانواده کودکیاش را در سی متری جی میگذراند. در ابتدای مدرسه است که پدرش بیماری طحال میگیرد و ناگزیر میشوند از تهران بروند: «درست پشت همین فروشگاه کوروش یک بیمارستان بود که پدرم را در آن بستری کرده بودند و چون من کوچک بودم اجازه نمیدادند بروم بابا را ببینم، برای همین مادرم برایم از همان دستفروشها یک زیرانداز خرید که بتوانم دم بیمارستان منتظر بمانم. سالها بعد تقریباً رو به روی همان بیمارستان بود که مادرم را هم در بیمارستان مهر از دست دادم و همین باعث شد برای همیشه آن قسمت از تهران برایم دربردارنده خاطرات تلخی باشد.»
اخلاق
پدرم خدابیامرز آدمی بسیار مردمدوست بود و بین فامیل هم به همین سبب شهره بود. شاید من این اخلاقم را هم از پدرم به ارث بردهام که دوست دارم با همه تعامل داشته باشم. راضی نگهداشتن همه که ممکن نیست ولی من دوست دارم بتوانم به یکزبان مشترک با همه، دستیابم. تلاشم راضی نگه داشتن همه نیست.
بیماری پدرش که شدت میگیرد ناچار میشود اولین مدرسهاش در چهارراه نواب را رها کند و به کرمان بروند: «سوم دبستان بودم که به پدرم توصیه اکید کردند برای بیماریاش تهران را ترک کند و از اداره بیسیم تهران منتقل شد به پست و تلگراف و تلفن کرمان. چون عمه و عموهایم همگی در آنجا بودند و فکر میکردیم قاعدتاً برای پدرم بهتر است که در شهر خودش آرامش داشته باشد. ثلث اول سال ۵۰ رفتم دبستان صفاری در کرمان.»
باوجود بچه تهران بودن خیلی سریع در بافت بومی کرمان جا میافتد و مادرش هم پس از انتقال به آموزشوپرورش کرمان حرفه موفقش را ادامه میدهد: «خانه ما در کرمان آنقدر به مدرسه نزدیک بود که حتی میشد صدای زنگ مدرسه را هم شنید. اغلب صبر میکردم زنگ را بزنند و دواندوان خودم را به در مدرسه میرساندم. مادرم هر بعدازظهر که از سرکارش برمیگشت و از جلوی مدرسه رد میشد و خریدهای خانه دستش بود، چشم میگرداند مرا در حیاط مدرسه پیدا میکرد و یک میوهای چیزی از لای میلههای مدرسه دستم میداد. خب برای یکمشت پسر نوجوان طبیعتاً این بساط مسخره کردن من بود و برای همین خجالت میکشیدم. همیشه سر ساعت که میشد سعی میکردم خودم را یکگوشه حیاط مدرسه پنهان کنم تا مادرم نتواند مرا میان جمعیت ببیند. حالا که بهش فکر میکنم خیلی منقلب میشوم. فقط یک روز بود که مادرم را موقع عبور از حیاط مدرسه ندیدم. روزی که پدرم تصادف کرد.»
دوم راهنمایی است که در مدرسه خبر تصادف خطرناکی در یک چهارراه آنطرفتر را از بچههای مدرسه میشنود، اما ذهنش مشغول نمیشود. مادرش را مطابق معمول در حیاط نمیبیند و بازهم نگران نمیشود و وقتی به خانه میرود و کسی خانه نیست باز فکر میکند کار مادرش طول کشیده است. عصر همکار مادرش دنبال او میآید و او را میبرد خانه خودشان.
در آنجا با گفتن اینکه حال پدرش خوب نیست و بیمارستان است کمکم آمادهاش میکنند و به بیمارستان میبرندش. پدر ۲۰ روزی در کماست ولی مقاومت میکند و بهتر میشود: «دوره نگهداری پدرم در بیمارستان دولتی تمام شد و اصرار کردند که باید تخت را تخلیه کنید و ببریدش به بیمارستان خصوصی. ما هم بهناچار بردیمش بیمارستان دیگری، ولی ظاهراً طی این جابهجایی به او فشار آمده بود. شب در اتاق پدرم ماندم و داشتم سریال تلخ و شیرین را نگاه میکردم که به مراد برقی مشهور بود. صبح که بیدار شدم دیدم دیگر در اتاق پدرم نیستم. آمدم بروم پیشش گفتند فوت کرده.»
مادرش بهعنوان قیم تصمیم میگیرد بهجای فرامرز، تصمیمی برای بخشش یا قصاص نگیرد. اصرار میکند که تا رسیدن پسرش به سن قانونی صبر کنند و وقتی فرامرز به ۱۸ سالگی میرسد، تصمیمش بخشش ضارب پدرش است: «پدرم از سمعک استفاده میکرد و شنوایی دقیقی نداشت. راست یا دروغ راننده لندروری که به پدرم زد میگفت بوق زده است ولی سرعتش زیاد بوده و نتوانسته ماشین را کنترل کند. نظر مادرم هم این بود که خیری در انتقام نیست. این شد که تصمیم گرفتیم ببخشیم.»
این دوران سخت فرامرز را به سمت مهمترین جریان زندگیاش سوق میدهد: ورزش. برای دبیرستانهای نمونه کشور کنکور میدهد و بین دبیرستان دانشگاه ملی، دبیرستان البرز و دبیرستان پهلوی شیراز، درنهایت شیراز را انتخاب میکند که در آنجا خانواده مادریاش حضور دارند: «هر دبیرستان بین شاگرداولهایی با معدل ۱۸ به بالا در سراسر کشور امتحان میگرفت. با سوبسیدی که بنیاد فرح به این مدرسه میداد، غیر از ماها که در دورههای عادی شرکت میکردیم و باید شهریه سنگینی میدادیم، یک کلاس هم در هرسال بود که به آن کلاس طرح میگفتند و همان امتحان را در روستاها و مناطق محروم کشور میگرفت تا فرصتی هم به آنها داده شده باشد، هزینههای آنها را هم دولت تأمین میکرد. بسیاری از دوستان من که این روزها هنوز باهم کار میکنیم شاگرد همان کلاس طرح بودند.»
تابستان سال قبل که به شیراز رفتهاند از طریق پسرخالهاش با دانشگاه و دبیرستان شیراز که خواهرخوانده دانشگاه پنسیلوانیاست، آشنا میشود و چون میتوان برای دبیرستان شیراز در تهران هم امتحان داد، تصمیم میگیرد همزمان در ورودی البرز و شیراز شرکت کند: «سال ۵۶ در هر دو دبیرستان پذیرفته شدم ولی دبیرستان شیراز را ترجیح میدادم.»
مادر
مادرم خیلی مدیر و معلم موفقی در تهران بود. بهتدریج فساد و کاهلی سایر کادر مدرسههایی که در آنها بود خستهاش کرد و تا پایان عمرش هم بسیار روی مسئله حلال و حرام حساس بود. این شد که رفت درخواست داد برود در کادر اداری آموزشوپرورش ناحیه یک. چون مدیر نمونه منطقه بود بهسختی قبول کردند. بسیار دست خیری داشت. وقتی کسی میخواست خانه یا چیز مهمی بخرد حتماً میآمد برای تبرک هم شده از مادرم دوتومانی یا پنجتومانی میگرفت.
یادم میآید یکی از دوستان صمیمیاش در بایگانی کرمان همیشه به مادرم میگفت شما دستت سبک است پول بده بروم در بختآزمایی ثبتنام کنم، مادرم هم میخندید که بابا من این پول را دادم برای تبرکش تو با این میخواهی بروی قمار؟! ماهها بخشی از حقوقش را ناشناس به یکی از معلمان مدرسه در تهران میداد که پدرش را از دست داده بود و تا روزی که انتقال پیدا نکرد کسی نفهمید که این کار مادر من بود. آن موقع هم چون قطع شد فهمید. مادرم کلاً ۳۰۰ تومان حقوق میگرفت که هرماه ۱۰۰ تومانش را بهصورت ناشناس میفرستاد برای همین معلمی که روزیآور خانوادهشان هم شده بود. وقتی مادرم به بایگانی تهران رفت آخر ماه اول فهمید که ۱۰۰ تومان بیدلیل به فیش حقوقیاش اضافه شده. وقتی پرسید فهمید بایگانها ماهی ۱۰۰ تومان سختی کار میگیرند.
در ریاضی بسیار موفق است و این موفقیت تحصیلی را جاهطلبیاش در حوزه ورزش تکمیل میکند: «بازیکنان و مربیان آینده تیم ملی بسکتبال مانند مهران حاتمی سرمربی فعلی و کاپیتان سابق تیم ملی بسکتبال، در همان مدرسه ما بودند. عطاءالله مهاجرانی از استادان تاریخ و بینش اسلامی در همین مدرسه و همسرشان جملیه کدیور همکلاسی من بودند. در مدرسه ما طیفهای متعددی به لحاظ فکری و عقیدتی وجود داشت.
از بچههای دفتر تحکیم وحدت گرفته تا لنکرانی و طهماسبی و باقی، اما طبیعتاً من چون خانوادهام غیرسیاسی و معتقد بود، در آن سالها سیاسی نبودم. بعد از انقلاب عضو انجمن اسلامی شدم، در دارخوین جبهه رفتم و در اهواز وصیتنامه نوشتم. ولی هیچوقت گرایش سیاسی نداشتم.»
در شیراز است که انقلاب اتفاق میافتد و دو ماه تعطیل میشوند. سال ۶۰ که درسش تمام میشود شاگرداول استان فارس با گواهی شاگرداولی در کل کشور است. راهی اردوی تیم ملی بسکتبال جوانان در تهران میشود: «در شیراز چون قد و جثهام بزرگتر از بچههای دبیرستان بود و در دوره بلوغ هم خیلی قد کشیده بودم، با تیم بسکتبال شیراز تمرین میکردم. مربی تیم آقای رحمانیان بود که بعدها شد مربی تیم ملی بسکتبال ایران. اول برای تیم ملی نوجوانان انتخاب شدم که به خاطر شرایط آن روز کشور اردویش تشکیل نشد، ولی بعد با تیم جوانان راهی فیلیپین شدم.»
چون اردوی تیم ملی در تهران است و دانشگاهها هم به دلیل انقلاب فرهنگی تعطیل شده در عمل ساکن تهران میشود و با رسیدن به سال ۶۱، برای اینکه بتواند رسماً با تیم ملی مسافرتهای خارجی را برود، ناچار میشود دفترچه اعزام به خدمتش را ارسال کند. سه ماه بعد از مسابقات فیلیپین راهی سه ماه آموزشی میشود، در صفر یک تهران، پاسداران: «پوتین اندازه من گیر نمیآمد. مجبور شدم با کتانی سفید گتر بسته بایستم اول صف، چون قدم هم از همه بلندتر بود.
همان روز نخست، اولین افسری که مرا دید فرستادم خوابگاه و آمد گفت این چه وضعش است و این چه چیزی است که پایت کردهای. گفتم سرگروهبان باور کنید پوتین اندازه من نداشتید. گفت باید پوتین بپوشی. مرا فرستاد انبار گارد جاویدان که همه درشت و قدبلند بودند. بزرگترین سایزش ۴۶ بود و گفتند این دیگر باید اندازه پایت باشد. گفتم واقعاً نیست، ولی اجبار کردند که باید بپوشی.
اولین مراسم صبحگاهی که رفتم جفت ناخنهای پاهایم سیاه شد. رفتم نشان دادم گفتم دیدید؟! اجازه دادند کفش کتانی بپوشم؛ بنابراین در همه عکسها من دارم با کتانی فیلا در پادگان میچرخم. عصرها هم میرفتم تیم ملی ارتش اردو. همان سال در مسابقات دهه فجر تیم ملی کشور را با تیم ملی ارتش زدیم ولی برگشتیم گفتند باید بروی لشکر ۶۴ ارومیه. قول داده بودند که مرا در تهران نگهدارند اما چون نبودم به مسابقات رفته بودم مرا فرستادند شهرستان.
تحصیل
در همه مقاطع تحصیلی رتبه اول شدم. پنجم دبستان شاگرداول کل استان کرمان شدم (که سکه اهدایی وزیر آموزشوپرورش را پای صف دادن) و سوم راهنمایی و چهارم دبیرستان (که شاگرداول استان فارس شدم) تا لیسانس دانشگاه امیرکبیر و فوقلیسانس دانشگاه شریف. عضو تیم بسکتبال استان کرمان بودم و با تیم برق شیراز هم تمرین میکردیم. باور کنید هیچوقت هم زیاد درس نمیخواندم ولی سر کلاس خیلی تمرکز و گیرایی داشتم.
مثلاً یادم میآید در همان سال آخر دبیرستان که همه نگران کنکور و قبولی در دانشگاه بودند من حتی یک فیلم هم در کل شیراز نمانده بود که ندیده باشم. مادرم باوجوداینکه خالهها و داییهایم همه شیراز بودند اصرار داشت که باید بروی پانسیون و سربار کسی نشوی. من همیشه مدیون مادرم هستم چون همه این هزینهها را در حالی تقبل کرد که هم مادرم بود و هم پدرم. سالی ۱۰ هزار تومان شهریه یک سال مدرسه بود، درحالیکه مادرم داشت ماهی سه هزار تومان حقوق میگرفت.
به ارومیه که میرود بابت تأخیر دوهفتهای برای مسابقات ملی میخواهند بازداشتش کنند. شب با عجز و التماس دژبان را راضی میکند تا تکلیفش مشخص نشده در خوابگاه بخوابد: «فردایش سرگروهبانی با لهجه غلیظ آذری آمد که تا حالا کجا بودی گفتم به خدا من تیم ملی جوانان و ارتش بودم. به خارج اعزام شده بودم. ایشان هم برگشت گفت: «ببین من تیم ملی نمیخوام، این آفتابه و جارو رو بدین دستشوییها رو بشوره. دو هفته رفتی خارج اومدی میگی تیم ملی بودم؟!»
در تیراندازی رتبه میآورد و به سرجوخگی ارتقا پیدا میکند. در سال ۶۲ که هنوز دانشگاههای دولتی تعطیل هستند، دانشگاه آزاد برای اولین بار تأسیس میشود و فرامرز جوان هم که تشنه بازگشت به فضای تحصیلی است در همین سال اول ثبتنام میکند. سربازها نمیتوانند کنکور بدهند، اما دانشگاه آزاد شامل این قانون نبود و فرامرز با شرکت در دوره اول الکترونیک تهران مرکز قبول میشود: «۱۴ واحد برداشتم. از سرگروهبان اجازه میگرفتم و میرفتم برای ثبتنام یا امتحانات. بسیاری از امتحانات را به سبب اردوهای خارجی از دست میدادم ولی درسم خوب بود.»
یک سال بعد که سربازیاش تمام میشود، در دوره احتیاط میرود یگان ویژه نوهد. در همین حین درس و ورزشش را ادامه میدهد. دروس پایه را فقط میتواند در این مدت پاس کند و البته داشته پایه خوب در دبیرستان هم به کمکش میآید. مادرش هم به تهران نقلمکان میکند و در این میان او کار آموزش خصوصی به همکلاسیهایش را نیز آغاز میکند. یک پیکان میخرد و آپارتمانی برای خودش در نارمک اجاره میکند.
کنکور ۶۴ که میرسد برای بازگشت به تحصیلات عالیه مهیاست و چون سربازیاش را گذرانده، میتواند همزمان در آزاد و دولتی تحصیل کند. در پلیتکنیک مهندسی برق قدرت قبول میشود و چون احساس میکند که آینده برای رشته الکتروتکنیک است، تصمیم میگیرد مهندسی الکترونیک و برق قدرت را با یکدیگر ادامه دهد.
دانشگاه جدید برایش دربردارنده بیشتر از یک تغییر رشته است: «فضای پلیتکنیک بسیار سیاسی بود و من بیشتر درگیر درس و بهویژه ورزش بودم، برای همین در خودم فرصتی برای فعالیت سیاسی نمیدیدم ولی جو این دانشگاه خاص به طرز محسوس متفاوت بود.»
از نیروی زمینی ارتش به تیم هما و سپس به پرسپولیس میرود، زمانی که تیم باشگاهی فوتبال نیز با همه ستارگانش در صدر است. درست طی همین دوران است که بالاخره تفاوتهای میان ارزشگذاری مسئولان به فوتبال و بسکتبال آزارش میدهد: «همان سالی که قهرمان شدیم و تیم پیروزی برای بنیاد بود، تیم فوتبال و والیبال موتور و تلویزیون جایزه گرفتند ما حواله یخچال! حتی برای مردم هم ما یکی نبودیم. بدنسازی تیم ملی در شهید کشوری بود و ما همه باهم زیردست ولی صالحنیا تمرین میکردیم که مربی ویژه احمدرضا عابد زاده هم بود.
نتیجه اینکه وقتی داشتیم میرفتیم امجدیه همیشه با احمدرضا همه باهم میرفتیم پایین و گاهی میخوردیم به طرح ترافیک. زمان قدیم پلیسها میایستادند در بزرگراه مدرس ابتدای خیابان مطهری. احمد یک بلیزر داشت و من یک پیکان که همه بچهها را سوار میکردیم و میبردیم. یکبار که خوردیم به طرح ترافیک تا پلیس عابد زاده را دید سریع اشاره کرد که بفرمایید بروید، کلی هم دست تکان داد.
به ما که دقیقاً پشت سر عابد زاده بودیم گفت بزنید کنار. من هم با لباس تیم ملی و اینها گفتم عضو تیم ملی هستیم. گفت باید آرم داشته باشید برای من مهم نیست. عابد زاده که دید مرا نگه داشتهاند دندهعقب گرفت و گفت با من هستند، گفت باشد شما هم بفرمایید. من از افسر پرسیدم خب ایشان جزو ۱۱ نفر اول ایران است در فوتبال، من جزو ۱۲ نفر اول ایران هستم در بسکتبال، انصافاً چه فرقی بین ما هست که ایشان میرود و ما باید جریمه شویم.»
شطرنج
همواره حسی درونم مرا واداشته که سعی کنم در هر کاری و هر چیزی بهترین باشم. دوم راهنمایی رفتم در تیم بسکتبال مدرسه و بلافاصله خط خوردم. سوم راهنماییها از ما قویتر بودند و در سن بلوغ یک سال خیلی تعیینکننده است. این شد که رفتم تمام بازیهای بوریس اسپاسکی و بابی فیشر را تحلیل کردم تا بتوانم بروم در تیم شطرنج استان کرمان. تمام مدت کتابچههای خانه شطرنج را میخواندم که روبهروی لالهزار پشت سینما قیام بود.
در همان سال در مسابقات همزمان یک به ۳۰ یا یک به ۴۰ از بازیکنان تیم ملی امتیاز گرفتم و در مسابقات کشوری برای کرمان برنز گرفتم. درواقع وارد رشتهای شدم که بتوانم در آن مقام بیاورم. همیشه همینطور بودم. حتی در گروه کر ملودیکا میزدم، خانوادگی شعر میگفتیم و نقاشی و خطاطی هم دوست دارم.
میگوید درس نمیخوانده اما شاگرداول رشته برق دانشگاه پلیتکنیک هم میشود: «هنوز دانشکده برق ته دانشگاه بود و به دانشگاه هنر نمیرسید. همیشه یک استادی داشتیم که میگفت این چه رشتهای است انتخاب کردهاید، کار درست را این دانشجوهای رشته شیمی و نساجی میکنند که همیشه در چمنهای جلوی دانشگاه نشستهاند.
شما چه، آمدهای این گوشه ته دانشگاه باید همهاش درس بخوانید آنهم میان یکمشت سبیلکلفت! ولی همان سال وقتی هم در ورزش و هم در رشته برق و هم کل دانشگاه از دست رئیس دانشگاه تقدیرنامه گرفتم مرا روی صحنه نگه داشت و پرسید واقعاً تو چطور همه این کارها را باهم انجام میدهی.»
عضو تیم دانشگاه آزاد، دانشگاه امیرکبیر و تیم ملی ایران است و گاهی که این دو تیم در مسابقات دانشگاهی به یکدیگر میخوردند او هم به مشکل برمیخورد. در دو دانشگاه درس میخواند و شاگرداول است و درعینحال تدریس خصوصیاش را نیز ادامه میدهد: «واقعاً هم اینها هیچکدام به این آسانی که من تعریف میکنم نبود، اما گذشته از تلاشی که لازم داشت خیلی هم پیچیده نبود. ورزش کردن ناخودآگاه زندگی مرا بسیار منظم میکرد.»
سال ۶۹ که در دو رشته فارغالتحصیل میشود با این مشکل روبهروست که باید برای دو رشته تز بنویسد. با استادان مشورت میکند و همان تز اولش را با اضافه کردن دو فصل کنترل میکرو پروسسور، برای رشته الکترونیک هم استفاده میکند.
رتبه بالایش در دانشگاه کمکش میکند که آموزشش را بهعنوان محل درآمد ادامه دهد. گروه آموزشی فرهیخته را در همین دوران تأسیس میکند و وارد شاخهای از فعالیت میشود که تا همین امروز هم آن را درنهایت قدرت ادامه میدهد: «مشاوره تحصیلی و انتخاب رشته. در این کار بسیار موفق و پیگیر است و اولین کتابهای کمکآموزشی چند رشته مانند ریاضیات را در سال ۷۴ مینویسد. این شاخه از فعالیتش را حتی تا امروز هم در سطح بالایی ادامه میدهد.»
بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه است که با توصیه استادانش و رتبه اولیش در دانشگاه در موسسه تحقیقات نیرو، موسوم به متن، پذیرفته میشود، اما درست در همان روز مصاحبه، مسعود سجادی، از دوستان و همکلاسیهای قدیمش، با او تماس میگیرد که در دادهپردازی سری به هم بزنند: «من که فضا و محیط آیبیام را در دادهپردازی دیدم از دوستم پرسیدم چطور آمدی اینجا، گفت تابستان امتحانی دادم و پذیرفته شدم.
من هم گفتم کاش خبر داشتم و شانسم را امتحان میکردم. مهمترین نکته این بود که متن یک پژوهشکده جدی و خشک بود، اما سال ۶۹ دادهپردازی طراحی مدرن و زیبایی با مدل روز داشت. مسعود رفت پیش مدیر گروه SE یا همان مهندسی سیستم. ایشان هم چند سؤال از من درباره مینفریم و… پرسید و متوجه شد در دوره دانشجویی مسئول رفع اشکال اتاق کامپیوتر بودهام. یک امتحان عمومی هوش و زبان دادم و خیلی از نتیجه راضی بودند.
گفتند اگر دوست داری بیایی اینجا با شما تماس میگیریم. درست شنبه همان هفته زنگ زدند. من باید بین متن و دادهپردازی یکی را انتخاب میکردم. مادرم استخاره کرد و دادهپردازی خوب آمد. آمدیم بخش فنی دادهپردازی.»
ازاینجا دوره فعالیت بلندمدتش شروع میشود و اتفاقاً از همان بدو ورود به دوستی سر میزند که مربی تیم ملی پینگپنگ است: ابوطالب نجفی، مدیرعامل این روزهای شرکت خدمات انفورماتیک و کارشناس آن روزهای واحد SE شرکت دادهپردازی ایران. مدیرکل بخشش هم محمدعلی ترابیان است: مدیر و مؤسس این روزهای یاس ارغوانی. وقتی چند بار به تیم ملی دعوت میشود از نجفی درباره اینکه چه تصمیمی بگیرد مشورت میخواهد و نجفی توصیه میکند چون هنوز بسکتبال در ایران حرفهای نیست بهتدریج سعی کند حرفهاش را جدی بگیرد، چون از دست دادن دورهها و آموزشها در دادهپردازی او را عقب خواهد انداخت.
لباس
در دانشگاه آزاد قانون بود که کسی نمیتواند با شلوار جین برود داخل دانشگاه. در زمان امتحانات، من چون همیشه یا از سر تمرین میآمدم یا داشتم میرفتم تمرین، گرمکن بارنگهای تند قرمز یا زرد تنم بود و بنده خداهای حراست دانشگاه مجبور بودند مرا با کلی دنگ و فنگ راه بدهند بروم داخل. میگفتند رؤسای دانشگاه همه تو را به خاطر اینکه در تیم دانشگاه بازی میکنی میشناسند و با تو کاری ندارند ولی به ما گیر میدهند که چرا اجازه دادیم بروی داخل.
در پلیتکنیک جهاد گاهی مرا صدا میکردند که آقای خالقی لطفاً کمی در پوشیدن لباس رعایت کن، شما شلوار جین میپوشید و کفش چرمی و کتانی و… از همان زمان تاکنون هم گفتهام که من ظاهرم همین است. آنها هم بنده خداها فکر میکردند چون من بازیکن تیم ملی هستم باید برای بقیه الگو باشم. البته تذکرشان دوستانه بود.
چون درگیر نصب سیستم در نهاد ریاستجمهوری است از بازیهای آسیایی هیروشیما انصراف میدهد و بعد از ۹ سال حضور در همه ردههای تیم ملی بسکتبال، برای همیشه از تیم خداحافظی میکند و دیگر کموبیش تفریحی به بازیهای باشگاهی میپردازد. دورهای را در هند میگذارند و بهسرعت در خط پیشرفت قرار میگیرد. مدرس خوبی است و طرفدار خوبی هم دارد.
این اتفاقات در حالی میافتد که در رأس دادهپردازی هم تغییراتی در حال رخ دادن است. با واگذاری بخشی از سهام دادهپردازی به کارکنان در زمان ریاست هیئتمدیره برات قنبری، یک مجمع عمومی تشکیل میشود.
خالقی در همان جلسه عمومی فرمول پیشنهادی قنبری برای واگذاری سهام را با منطق ریاضی زیر سؤال میبرد و فردای جلسه برات او را پیدا میکند تا از نزدیک با استدلالش آشنا شود: «من با خود فرمول ریاضی اثبات کردم که این به نفع کارمندان نیست ولی هم آقای قنبری مرا شناخت و هم کارمندانی که دیدند بیواهمه حرفم را میزنم با من آشنا شدند. بهخصوص که وقتی آقای چراغی هم برای معارفه مدیرعاملی آمد، در همان مراسم بلند شدم گفتم آقای چراغی از کجا معلوم شما ۱۵ سال در این شرکت بمانید و کارهای ایران ارقام را انجام دهید. در دوره بعد برای نمایندگی سهام کارمندان در هیئتمدیره کاندیدا شدم و با آقای عربشاهی که پیش از من دو دوره نماینده کارمندان بود مناظره کردم. مناظره محترمانه اما داغی بود.»
درنهایت آرای وکالتی را که برات قنبری از صندوق سهام در دست داشت، به رقیب خالقی میدهد و همین صفبندی سهامداران عمده درنهایت منجر به انصرافش از انتخابات میشود. سال ۷۹ با بیماری و فوت مادرش اوضاعش در دادهپردازی تغییر میکند: «در هفته پایانی بسیار اذیت شدم. مادرم بسیار حالش وخیم بود و مدیرم اصرار داشت به دورهها بپردازم؛ بنابراین از آن کار زده شدم و وقتی برگشتم اعلام کردم که نمیخواهم دیگر در این واحد کار کنم. این شد که رفتم اداره کل شبکههای ارتباطی که همان آقای عربشاهی که در رقابت با هم آن حرفها را زده بودم، مدیرش بود.»
راهبرد آیبیام یا همان دادهپردازی از دیرباز این است که نیروهای فنی بهترین گزینهها برای واحد فروش هستند، چون مشتری به کسی که دارای دید فنی است بهتر و راحتتر از کسی که دید بازاریابی دارد اعتماد میکند. خالقی بهسرعت وارد شاخهای از فروش هم میشود که عصر طلاییاش در حال آغاز است؛ یعنی اینترنت. دادهپردازی هم که ICP یا عمدهفروش اینترنت است و خالقی با اصرار کارتهای اینترنت شبانه را راه میاندازد که حتی دامنه فروشش به فروشگاهها و بقالیها هم میرسد.
این یکی از معدود تجربیات موفق دادهپردازی درزمینه خردهفروشی است و همین برای دادهپردازی نام جدیدی خلق میکند. برای سه سال پیاپی بیشتر از پلن پیشبینیشده و ابلاغی فروش میکند و در خلال آن مشتریان عمدهای مانند چوب و کاغذ مازندران را هم پیدا میکنند.
در همین حین است که مدیران عامل مختلف میآیند و میروند و هرسال سقف فروش خالقی بالاتر میرود، اما وقتی با خواهرش در خارج تماس میگیرد تا خبر موفقیتهای پیاپیاش را بدهد، حرف عجیبی میشنود: «خواهرم خود مدیر فروش موفقی در یک شرکت زنجیرهای است و سال سوم که به او زنگ زدم گفت ما اینجا یک اصطلاحی داریم که میگوییم یک فروشنده خوب دارد خودش با دست خودش قبرش را عمیقتر میکند چون هرسال داری سقف توقع از خودت را بالا میبری و کسی هم بابت تکرار موفقیتت از تو تشکر نمیکند.»
همان سال از روی افزایش حقوقش متوجه میشود رتبه سازمانیاش نهتنها زیادتر نشده بلکه کمتر هم شده. بسیار عصبانی میشود و بعد از اعتراض به این نتیجه میرسد که دیگر رغبتی به کار در این واحد ندارد: «گفتم به هیچ قیمتی حاضر نیستم به همان کار قبلیام برگردم و نباید دوغ و دوشاب یکی باشد. درنهایت مرا به سمت معاونت دانشکده دادهپردازی منصوب کردند.»
دانشکده را در شرایط جالبی تحویل نمیگیرد: «ظرفیت دانشگاه ۲۳۰ نفر بود و باید ۹۰ دانشجوی جدید را ثبتنام میکردیم و همه فکر میکردند این تعداد را نمیشود جا داد، ولی اصرار داشتم که همه را یکجا ثبتنام کنند. در اقدام بعد میخواستم زیرساخت دانشکده را برای آخر هفتهها به دورههای فراگیر اجاره دهم که نهایتاً با تغییر چینش کلاسها، کتابخانه و واحدهای اداری، بعد از ۱۳ سال ظرف یکترم، دانشکده سودآور شد.»
سمت سرپرستی دانشکده را پس از چند ماه تحویل میگیرد و ظرفیت دانشگاه بهمرور به ۱۲۶۰ نفر میرسد. ظرفیت و تراز تجاری دانشکده جهش پیدا میکند و این مرکز آموزشی علمی کاربردی که در آستانه تعطیلی کامل بود نجات پیدا میکند. مجوز علمی کاربردی را برای دادهپردازی محافظت میکند و با تغییر فضای دانشکده موجب سودآوری و تحسین مسیح قائمیان، مدیرعامل وقت دادهپردازی، میشود: «ایشان پیشنهاد دادند بروم بشوم مدیرعامل شرکت توسعه. من هم چون حس میکردم هنوز برایم زود است که بشوم مدیرعامل پیشنهادشان را رد کردم.»
بااینوجود چهار سالی که در دانشکده است بدون شک سکوی پرتابش است. خادم که به مدیرعاملی دادهپردازی برمیگردد بازهم دامنه فعالیتهایش افزایش پیدا میکند و مرکز آموزش را به دانشکده اضافه میکنند. یک انتصاب کموبیش سیاسی در داخل هیئتمدیره در سال ۸۷ او را در موقعیت ناخوشایندی نسبت به مدیرعامل وقت قرار میدهد تا اینکه وقتی دوره چهارسالهاش تمام میشود با حکمی دو هفته زودتر ناچار میشود دانشکده را ترک کند و به واحد عملیات خود شرکت بازگردد.
البته خالقی که خودش بهصراحت شهره است در مراسم تودیع حرفهایش را میزند که به بسیاری هم سخت میآید. از مراسم که بیرون میآید حکم مدیرعاملی شرکت خدمات انفورماتیک به مرحوم خادم ابلاغ میشود.
محمود رضا قلی، مدیرعامل جدید، هم او را از مدیر کلی به مدیری تنزل میدهد و به بخشی میرود که تازه تأسیسشده و در سمت جدید هشت ماه عذاب میکشد. با مدیرعامل شدن ابوطالب نجفی، چهره بسیار نزدیک به خالقی، او مدیرکل عملیات میشود. طی این مدت به اوجش بازمیگردد ولی دوره مدیریتی نجفی هم در این شرکت طولانی نیست و خودش به شرکت خدمات انفورماتیک میرود. خالقی نمیپذیرد به خدمات انفورماتیک برود چون ناقض پروتکل نیروی انسانی میان این دو شرکت بزرگ است.
عاقبت با پادرمیانی مدیر شرکت ملی انفورماتیک، چون سمت دست راست نجفی در شرکت خدمات انفورماتیک خالی است، به این غول بانکداری الکترونیکی میرود: «آقایی که مسئول کارگزینی بود گفت یادت هست آقای خالقی همیشه میگفتی من شاگرداولم و نمرهام ۲۰ است. بیا، اینجا هم دقیقاً بعد از ۲۰ سال از دادهپردازی فارغالتحصیل شدی.»
به شرکت خدمات انفورماتیک میرود و معاون مدیرعامل در بازاریابی و فروش میشود. در این سالهایی که در خدمات انفورماتیک کار میکند همزمان با تأسیس شرکت شاپرک است که با تلاش معاونش سامان قطبی تبدیل به شرکت میشود. قرارداد با بانکهای ملی و صادرات تغییراتی اساسی میکند. پلن بازاریابی و تقویم برای شرکت مینویسند. پروژه بانک دی را میگیرند و ساختار مدیریتی را متنوع میکنند که وابسته به یک مدیر نباشد.
۲۴ تیرماه ۹۱ بازگشتی اسطورهای به دادهپردازی دارد. کارنامه موفقش در بیرون از دادهپردازی دو نکته را به خودش و دیگران اثبات میکند. یکی اینکه بیرون از شرکت محبوبش هم میتواند موفق شود، دیگر اینکه مشخص بود دادهپردازی در وضعیت قهقرایی ناشی از بحران ارز قرار داشت. شرکت ۲۰۰ درصد از EPS که به مجمع عمومی اعلام کرده بود عقب بود و رویکرد چراغی برای مدیریت شرکت هر چه بود مشخص بود جواب نداده: «در روزنامه خواندم که دارند سهام دادهپردازی را میفروشند. خردادماه در مجمع عمومی سهامداران گزارش وضعیت دادهپردازی را میدادند، من به بغلدستیهایم گفتم خدا به مدیرعامل بعدی دادهپردازی رحم کند. ماه بعد شنیدم خودم گزینه اول مدیریت عاملی شرکت هستم.»
انتخاب
من در زندگیام به این نتیجه رسیدم که وقتی دیگران چیزی را از شما میگیرند و شما باعث آن نیستید، نقشی در تصمیم یا اشتباهی نداشتهاید، حتماً نتیجه این تصمیم به نفع شماست و عاقبتش خیر است. وقتیکه خودتان تصمیم میگیرید، میشود درنتیجه تردید داشت. در اینکه مرحوم خادم تصمیم گرفت مرا، از دانشکده بردارد، درنهایت من بهعنوان مدیرعامل به همان شرکت بازگشتم. آقای چراغی صادقانه به من گفت در بدترین دوران حیات ۵۵ ساله دادهپردازی این شرکت را تحویل گرفتی.
دادهپردازی
این شرکت برای فناوری اطلاعات کشور معلم و دانشگاه بوده است. هرکسی در این ۴۰ سال، سمتی در فناوری اطلاعات کشور داشته است، همه این کسانی که شما در بخش یک روز یک مدیر با آنها حرف میزنید بالاخره یک روزی، یک دورهای در این شرکت یا با آن کار کردهاند. خود من محصول این ساختار هستم. این ساختار حالا دچار خدشه شده. ماتحت میراث آیبیام بزرگ شدیم. نمیدانم چقدر از آن میراث ارزشمند توانسته است در دادهپردازی نهادینه شود…
وقتی پیشنهاد مدیریت عاملی شرکت محبوبش داده میشود چندان هم خوشحال نمیشود. از یکسو شرکت در وضعیت مالی مناسبی نیست و از سوی دیگر با دانستن اینکه سال ۹۲ دولت بهکل دستخوش تغییر خواهد شد میداند که عمر این مدیریتش هم نباید بیشتر از یک سال باشد: «من خیلی خوب دادهپردازی را میشناختم و میدانستم در مواجهه با سیستمها و آدمهایش چه مشکلاتی خواهم داشت. شرکت ۸۰ میلیارد قرارداد داشت که ۱۹۰ میلیارد تومان بودجه میخواست، چون قیمت ارز بالا رفته بود و بانک مرکزی هم دیگر به بخش آیتی ارز دولتی نمیداد.»
آنچه در دادهپردازی به نمایش میگذارد نمونه جالبی است از مدیریت بحران در سال آخر دولت محمود احمدینژاد که کشور در آستانه ورشکستگی قرار دارد. در شش ماه اول مدیریتش پیش تمام مشتریان میرود و بهرغم تهدیدها و توهینهای فراوان تصمیم میگیرد یا قراردادها را بازنگری کند یا تن به فسخ و حتی پرداخت جریمه بدهد. بهاینترتیب بهتدریج قراردادها کوچکتر و سود زا میشوند یا بهکل از دست میروند. در داخل شرکت هم با پرداخت بهموقع حقوق و بهبود فضای کاری شرکت، چهره یک نجاتدهنده را پیدا میکند که از دل خود کارمندان بیرون آمده است.
در این میان، چند پروژهای که باقی میمانند، مانند پروژههای بانکهای تجارت و ملت، با تصعید نرخ ارز موافقت میکنند و بنابراین، بهتدریج خون به رگهای شرکت بازمیگردد. قرارداد فروش دانشکده را بازنگری میکند و همین تراز تجاری را در آستانه اعلام به بورس مثبت میکند. درنهایت دانشکده را هم نمیفروشد و با بهتر شدن اوضاع آن را پس میگیرد. این جراحی طولانی و دردناک درنهایت حال شرکت را بهتر میکند. شرکت در سال اول ۹ میلیارد تومان و در سال دوم حدود ۱۸ میلیارد تومان سود میکند. سال سوم هم به عدد ۱۴ میلیارد میرسد، آنهم در سالی که ناچار میشوند شش میلیارد تومان به بانک رفاه جریمه بدهند.
رشد شرکت در شرایطی اتفاق میافتد که یک سری تغییرات مدیریتی در حال انجام است و گرایش بانک مرکزی به ترک بنگاهداری بانکها نیز این تغییر را تسریع میکند. کمیته امداد امام خمینی (ره) با دو صندلی وارد ترکیب مدیریتی میشود و در تابستان ۹۳ سه صندلی دیگر هم نصیب بانک رفاه میشود.
کارنامه مدیریتی مثبت خالقی این تغییر مدیریتی را نیز تاب میآورد. علی صدقی که مدیرعامل بانک رفاه میشود، اول تیرماه ۹۴، در پی تغییر کادر مدیریتی همه شرکتهای تابعه، خالقی را هم وامیدارد که از دادهپردازی خداحافظی کند. این تغییر با توجه به موفقیت خالقی و این حقیقت که خودش یکی از معماران این خرید بود بسیاری را شگفتزده کرد. خالقی به مدیریت سازمان تیمهای ملی هندبال منصوب شد اما دقیقاً یک سال بعد در همان روز صدقی در پی جنجال حقوق نجومی از بانک رفاه برکنار شد.
منبع: پیوست
سلام
بسیارعالی بود
درضمن متن”تصمیمی برای بخشش یا قصاص نگیرد” رااصلاح فرماییدتصادف غیرعمدقصاص ندارد
این سرگذشت و سرانجام عالی با موفقیت هایی روزافزون در مورددکتر فرامرز خالقی به خوانده ی این مطالب انرژی مثبت میدهدو نشان میدهدکه انسان به واقع اشرف مخلوقات است با ذکر خدا و توکل به او به عالی ترین مقامها خواهد رسید.
باسلام و ادب و احترام انقدر سرگذشت و مطلب جذاب بود که ذکر سلام از قلم افتاده بود .پیشاپیش عذر خواهی میگردد.
سلام و درود فراوان بر دکتر فرامرز خالقی ارجمند و دوست داشتنی. … یک ارادتمند همیشگی از راه دور.
جناب دکتر خالقی همیشه فردی عاقل و قابل اعتماد بوده است و مسئولیت پذیری ایشان زبانزد همه کسانی که با ایشان کار کرده اند .
دوستی که همیشه میتوان از او نکته ها و پندهای جدید آموخت .
ابوالفتحی مدیرکل خبر صدا وسیما
خودشیفتگی
با سلام
سرگذشت مختصر عالی و هیجانی اما در ذهن خواننده بسیار سوال بی پاسخ ایجاد می کند.
باسلام
مختصر، عالی و هیجانی اما سوالات ذهنی خواننده بی پاسخ! کاش ویرایش شود.