پایگاه خبری راه پرداخت دارای مجوز به شماره ۷۴۵۷۲ از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و بخشی از «شبکه عصر تراکنش» است. راه پرداخت فعالیت خود را از دوم اردیبهشتماه ۱۳۹۰ شروع کرده و اکنون پرمخاطبترین رسانه ایران در زمینه فناوریهای مالی، بانکداری و پرداخت و استارتآپهای فینتک است.
همه چیز درباره شهاب جوانمردی، مدیرعامل فناپ
جدا کردن یکی از بزرگترین مجموعههای فناوری کشور یعنی فناوری اطلاعات بانک پاسارگاد از نام شهاب جوانمردی ممکن نیست. این روزها نزدیک به یک دهه است که این مدیر خندهرو و پرصبر این هلدینگ را اداره میکند و زیر نگینش این مجموعه از شرکتی ۲۰ نفره درزمینهٔ تجهیزات بانکی به مجموعهای تبدیل شده است که بیش از هزاران نفر برایش کار میکنند و دامنه فعالیتهایش از شهر هوشمند تا خدمات ارتباطی متفاوت است. روحیه خاص شهاب جوانمردی در سازش و همخوان کردن بازارها، سمتها و افراد گوناگون و گاه متضاد سبب شده بسیاری او را بهعنوان ژنرال صلحآمیز تیم تیزهوشان علامه حلی بشناسند که شاید خانه دوم او نیز به شمار بیاید. با او در آستانه عید ۹۶ در کافه آیتی فناپ گپ زدیم و این خود نشانی بود از این حقیقت که چگونه یک فرزند جنگ میتواند خود نشانهای همیشگی از صلح باشد.
شهاب جوانمردی
سال تولد: ۱۳۵۳
محل تولد: خرمشهر
سوابق تحصیلی: PHD در DBA از دانشگاه بوردو، MBA از دانشگاه امیرکبیر، کارشناسی ارشد معماری کامپیوتر از دانشگاه امیرکبیر و کارشناسی مهندسی کامپیوتر از صنعتی شریف
سوابق مدیریتی: مدیر پروژههای تجهیزات فرودگاه بینالمللی امام خمینی، مدیرعامل و عضو هیئتمدیره شرکت فناوری اطلاعات و ارتباطات پاسارگاد آریان (فناپ)، رئیس هیئتمدیره شرکت پیشگامان امین سرمایه پاسارگاد (شناسا) و مدیرعامل و عضو هیئتمدیره بنیاد توسعه فردا
حدس زدنش دشوار نیست اما وقتی سنش را دقیق ۴۲ سال حدس میزنم، اصرار میکند که حتماً کاسهای زیر نیمکاسه است. متولد ۱۴ شهریور سال ۵۳ در خرمشهر است با پدری گلپایگانی و مادری دزفولی، در حقیقت خودش گلچینی از فرهنگهای جنوب کشور به شمار میآید. پدرش کارمند آموزشوپرورش است و وقتی همراه یکی از روسا به خرمشهر میآید بر حسب اتفاق با دایی شهاب آشنا میشود، آن هم در تهران!
شهاب خودش فرزند دوم این خانواده فرهنگی در عروس شهرهای جنوب است، اما پسر ارشد در میان چهار بچه جوانمردی به شمار میآید. پدرش با طی کردن پلههای ترقی به تدریج مدیر مدرسه میشود و در خیابان میلانیان جایی در میانه مسجد جامع، بقعه سید معتوک و پایگاه نیرو دریایی بچهها به دنیا میآیند: «بچه بازیگوشی بودم.»
یادم است یک بار دم خانهمان در خرمشهر داشتم بازی میکردم یک کامارو آمد جلوی در خانه نگه داشت و صاحبش رفت. من هم با دوچرخه دور ماشین یک دوری زدم، سریع متوجه شدم ماشین در باک ندارد. دوچرخه را انداختم و رفتم سروقت ماشین که در باکش را پیدا کنم تا بالاخره یک در فنری زیر پلاک پیدا کردم، هی میکشیدم و ول میکردم میخورد به بدنه ماشین صدای خوبی میداد. یکدفعه صدای فریادی آمد که نکن بچه و یک آقای چهارشانه و هیکلی از خانهای بیرون آمد و دوید سمت ماشین و من هم دویدم سمت خانه. پدرم را دیدم که دم در داشت جلوی خانه را آبپاشی میکرد. هنوز صاحب ماشین دنبالم بود و گفتم الآن است که بزند پدر را بکشد. دویدم داخل خانه و هر چه رختخواب بود ریختم روی خودم که کسی پیدایم نکند. نیم ساعت بعد بالاخره گفتم بروم ببینم چه بلایی سر پدرم آورده. دیدم پدر سرومر و گنده نشسته توی حیاط. پرسید: «پسرم با این آقاهه چیکار کرده بودی این قدر عصبانی بود؟!»
هنوز مدرسه نمیرود که مقدمات جنگ شروع میشود: «پدرم که مأمور بود به مدارس سرکشی کند وقتی از جاهای نزدیک مرز مانند جزیره مینو، شلمچه و اینها بازمیگشت، برای ما تعریف میکرد که لب مرز پر تانک و نیروهای زرهی است. در جاهایی مانند جزیره مینو فقط یک نهر بین نیروهای ما و عراق فاصله بود و بسیاری از این سربازها و حتی درجهدارها با هم کموبیش رابطه دوستانهای داشتند و آشنا بودند. این رابطه در آستانه جنگ تغییر کرد و نیروهایی لب مرز ایران آمدند که آرایش تهاجمی داشتند.»
شروع جنگ برای ساکنان خرمشهر یک حادثه ناگهانی نیست و ماههاست سایه آن را بر فرازشان میبینند. هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی برای شناسایی بر فراز شهر پرواز میکنند و شلیک ضدهواییها غبار جنگ را بر زندگی آنها گسترانده است. با همان خوشبینی ذاتیاش اعتراف میکند که آن روزها بیشتر از ترس ذوق و شوق رفتن به مدرسه دارد. از کودکی در خانه خواندن و نوشتن را یاد گرفته و منتظر است به دبستانی برود که نامش هست «مدرسه ملی شهاب»: «در طول روز با بچهها تفریحمان این بود که خمپارهها یا به قول خودشان خمسه خمسههایی که در شهر میزدند را بشماریم و پدرم برای اینکه ترغیبمان کند نترسیم، یادمان داده بود خمپارههای نزدیک را در یک طرف و خمپارههای دور را در طرف دیگر یادداشت کنیم.»
تا هفتم مهر در شهر دوام میآورند و کار به سنگرهای خیابانی و نبرد تن به تن میکشد. رادیو مردم را به بسیج شدن دعوت میکند و مدرسه پدرش را هم با خمپاره میزنند و بسیاری از آشنایان هم شهید میشوند. خودشان در خانه آب و غذای چندانی ندارند و پدرش بیشتر دستاندرکار جابهجایی زخمیهاست، اما با این دیدگاه پدرش که آنها کارمند دولتاند و تا دستور نیامده حق ندارند شهر را ترک کنند ادامه میدهند: «یک روز همه در خانه بودیم که دیدیم با مشت و لگد دارند در خانه را میزنند. در همان عوالم خودمان گفتیم خب عراقی هم آمدند! ولی در باز شد و مشخص شد یکی از اقوام است. سراسیمه و با سر و لباس خونی و اونیفورم سپاه شروع کرد فحش دادن که چرا هنوز اینجا هستید، عراقیها شهر را گرفتهاند و دیگر برای رفتن فرصتی نیست. بلند بشوید بروید بیرون. ما هم همه با همان لباس خانه و یک کلمن آب و یک جانونی سوار پیکان پدرم شدیم که ۱۵ لیتر بیشتر بنزین نداشت. همه جمعیت مانده در شهر داشتند حتی پیاده شهر را ترک میکردند و مردم دنبال ماشین میدویدند و التماس میکردند. صحنه عجیبی بود. ما خانمی را که بچه کوچک همراهش بود سوار کرده بودیم و دیگر جایی نداشتیم.»
از مسیر سراسر نیزار شادگان به سمت اهواز میروند و نگراناند که هر لحظه عراقیهایی که شهر را محاصره کردهاند بیایند وسط جاده. به طرز معجزهآسایی با همان ۱۵ لیتر بنزین به خانه بستگانشان در اهواز میرسند و به قول خودش شاید بدون نذر و نیاز مادرش چنین اتفاقی ممکن نبود: «اوایل فکر میکردیم شاید چند روز دیگر برگردیم خرمشهر، ولی وقتی مشخص شد فعلاً برگشتی در کار نیست یک ماه بعد رفتیم تهران.»
در تهران با این قانون روبهرو میشوند: دولت نیمی از حقوق هر کدام از مهاجران را میدهد و برای همین پدرش درحالیکه مدارس تهران اشباع شدهاند میرود در تعاونی مسجد لیلهالقدر بهعنوان حسابدار مشغول میشود. در همانجا اتاقی اجاره میکنند و چون تمام وسایل خانه و زندگیشان در خرمشهر مانده حتی وسایل ابتدایی را ندارند: «راستش حالا که فکر میکنم ما واقعاً یکشبه همه چیزمان را در جنگ از دست دادیم، اما هیچ خاطره بدی از کل ماجرا ندارم. سنمان و رفتارهای خانواده طوری نبود که احساس بدی داشته باشیم.»
از تهران نو به افسریه میروند و در مدرسه گلهای ادب بالاخره دانشآموز ثابت میشود. شاید زودتر درس خواندنش تنها عاملی است که او را در برابر عقب افتادن محافظت میکند: «تعداد بچههای جنگزده زیاد بود و برای همین وقتی به این دبستان رفتیم در زیرزمین کنار منبع گازوئیل روی زمین موکت انداخته بودند و چون اتاق نور کافی نداشت مهمترین مشکل همه ما این بود که ببینیم روی تخته اصلاً چه نوشته شده. اگر اول دبستان را بلد نبودم کلاً پایهام خراب میشد و الآن خدمت شما نبودم و داشتید با یکی دیگر مصاحبه میکردید.»
.
پدر
سال ۵۹ پدرم همسن الآن من بود و من هم سن پسر دومم. این روزها خیلی سعی میکنم آن شرایط را برای خودم و پارسا بازسازی کنم. من خودم فرزند دوم بودم و مدام به آن روزها بازمیگردم و از خود میپرسم پسرم چطور جهان را میبیند. خانواده مادری من بسیار مذهبی و روحانی بودند، اما پدر خانوادهاش را در کودکی از دست داده و آدم بسیار خودساخته و آدم دیوانسالاری بود. مثلاً تصمیماتی هم که برای زندگی گرفت در همین زمینه بود، از کودکی ما را سه ماه تابستان به تهران میبرد تا با فضای شهرهای بزرگ بیگانه نباشیم. بسیار خانوادهدوست بود و حتی بعدها که به خاطر جنگ به تهران آمدیم و بزرگتر شدیم، با هر تلاشی بود ما را از افسریه به نارمک برد تا خیالش راحت باشد در محلی که میپسندد بزرگ شویم. در دوران جوانی با پدرم در علامه حلی همکار شدیم و این اوج اختلافاتمان با یکدیگر بود. حتی هنوز هم گاهی با هم دوستانه کلکل میکنیم اما هر چه سنم بیشتر شد فهمیدم که چقدر حق داشته و حالا خیلی سعی میکنم از رفتارش الگو بگیرم.
.
از سال اول تحصیل، سه کارنامه دارم
وقتی به تهران آمدیم در واقع به خانه پسرعموی پدرم رفتیم. در آنجا همسر ایشان معلم مدرسهای بود و گفت بگذارید من شهاب و خواهرش را ببرم مدرسه. این شد که موهای خواهرم را با شماره چهار زدند و جفتمان رفتیم مدرسه پسرانه. زنعمویم هم خودش معلم کلاسمان بود و به خاطر همین یک ماهی در آنجا ماندگار شدیم. بعدش چند ماه رفتیم تهران نو و بعد افسریه؛ بنابراین من از سال اول تحصیل سه کارنامه دارم که هر کدام مال یک مدرسه و یک ثلث است.
تابستان ۶۰ که تمام میشود پدرش با دوندگی فراوان میتواند بخشی از پولهایی را که از دفترچه بانکی در داشبورد ماشین نجاتبخششان مانده دریافت کند و با قرض کردن از اقوام و دیگران یک خانه در افسریه میخرد. در افسریه به مدرسه جمهوری اسلامی میرود و شاگرد اول مدرسه است: «تا پایم به خانه میرسید کیفم را شوت میکردم گوشه اتاق و میرفتم توی کوچه. پدرم هم دیده بود که چرخ خانواده با کار تعاونی مسجد نمیگذرد و یک جورهایی زیر صفریم، رفت مغازهای را که دم خانه بود گرفت. ما هم همیشه بعد از مدرسه میرفتیم در مغازه میایستادیم.»
خودش را مدیون این کارآموزی زودهنگام در بقالی کوچک پدرش میداند و کاری که هر روز در آن سالها در کوچهپسکوچههای افسریه یاد میگیرد بعدها در کسبوکار بسیار به دردش میخورد. حتی در روایتی آن را مؤثرتر از کل دوران تحصیلش میداند: «تخصصم این بود که مثلاً چهارتا جعبه نوشابه خالی را با هم حمل کنم. چون پدرم سرکار بود مادر تا عصر پشت دخل میایستاد ولی از مدرسه که میآمدیم من میگفتم مادرم برگردد خانه و خودم پشت پیشخان میایستادم. هنوز هم فکر میکنم هر چه درباره کسبوکار بلدم را مدیون همان دوران هستم.»
اگرچه شهاب فارغالتحصیل علامه حلی است اما نگاه منتقدانه به شیوه آموزشی این مدرسه در دوران خود دارد.
پنجم دبستان پدر ناظم مدرسه شکوه علم و دانش در نارمک شده و پسر ارشدش را قانع میکند که برود نارمک: «افسریه آن روز با چیزی که شما امروز میبینید متفاوت بود. کوچهها آسفالت نداشت. از آب لولهکشی هنوز خبری نبود و آبانبار داشتند و چون بسیاری از مهاجران و جنگزدهها آمدند در آن منطقه ساکن شدند، یکدفعه رشد قابلتوجهی کرد و جزو اولین مناطقی بود که پس از جنگ گازکشی و لولهکشی شد. از نظر پدر من که خیلی به بافت فرهنگی و اصالت علاقه داشت، افسریه به خاطر شمار بالای مهاجرانش محله هفتادودو ملت بود و آن اصالت لازم را نداشت. من عاشق دوره مدرسه افسریه هستم و بچههای آن موقع به نظرم روحیه و ویژگیهای خاصی دارند.»
نام مدرسه به شهید محمدی تغییر پیدا کرده است و این تجربه پیش پدر، مدرسه رفتن بسیار برایش خاص است: «این سوییچ کردن از یک بچه شیطان به مؤدب برای من خیلی سخت بود و در حضور پدرم مجبور بودم همیشه این کار را انجام بدهم. مثلاً ما میرفتیم در حیاط پشتی مدرسه زو بازی میکردیم که خب حسابی سرووضعمان تکه و پاره میشد؛ اما یک نفر را هم گذاشته بودیم که فقط مراقب بود پدرم از راه نرسد. پدر من روحیه خاص خودش را داشت و هیچوقت برخلاف معلمان و سایر کادر آموزشی اجازه نمیداد ما پایمان را از پلههای دفتر بالاتر بگذاریم. میگفت در اینجا من فقط ناظم هستم و در خانه پدر شما.»
.
شهاب جوانمردی کسبوکار را از بقالی پدر آغاز میکند
بدون شک سالهای اولی که از خرمشهر آمدیم تهران تا جا بیفتیم خیلی طول کشید و سختی کشیدیم، به خصوص که واقعاً شرایط خانوادگی و درآمدی ما پیش از جنگ طوری نبود که طعم فقر را کشیده باشیم، درحالیکه عملاً وقتی آمدیم تهران هیچ چیزی نداشتیم. پدرم حتی در این شرایط هم پیشنهاد کمک دولت را رد کرد و علاقهای هم نداشت که مثلاً برود در فلان محلی که مصادره شده بماند. حتی خانه بستگان و عمویم هم چند هفته بیشتر نماندیم چون پدر دوست داشت روی پای خودش بایستد.
در این مدرسه جدید است که یکی از تصمیمات سرنوشتساز زندگیاش را میگیرد و در راه علامه حلی گام برمیدارد و وارد جرگه تیزهوشان میشود. کل ماجرا کموبیش اتفاقی است. با توجه به معدل و نمراتش، در حالی که خانهشان تلفن هم ندارد، یک روز مانده به آزمون انتخابی اول مطلع میشود و به خاطر شیوه بد اطلاعرسانی کموبیش در دور دوم هم به کل از ماجرا باز میماند و در آخرین لحظات، محل برگزاری آزمون را به زحمت پیدا میکنند: «قرار بود برویم مسافرت و من اصرار میکردم که بابا ولش کن بیا برویم مسافرت، من که قبول نمیشوم. ولی بعد از اینکه جزو آخرین نفرات مصاحبه شدم مشخص شد شانس قبولیام بالاست. روزی که برای مصاحبه رفتیم تازه مدرسه توجهم را جلب کرد چون چیزهایی داشت که برایم جدید بود. مثلاً ویدئو داشت و فیلم پخش میکرد و پیش خودم گفتم این مدرسهای که دارد فیلم اولین خون راکی را پخش میکند حتماً از جنس بهشت است. به نظرم هم سؤالات کسانی که جذب میکردند عجیب بود هم جوابهای من.»
در میان ۱۲۰ نفری که علامه حلی آن سال از تهران برای راهنماییاش میگیرد، شهاب جوانمردی هم انتخاب میشود و اتفاقاً خیلی به مدرسه سیاه و سفید نگاه میکند: «بدون شک خیلی در زندگی من تأثیر داشت، اما لزوماً من در مدرسه آدم شاخصی نبودم و لطمههای زیادی هم خوردم.»
انتقادات زیادی به نوع خطکشی بین بچههای مدرسه و البته بین آنها با فضای بیرون دارد: «مثلاً یکی از کلاسهای مدرسه زیر نظر خود فارغالتحصیلان سابق مدرسه اداره میشد که نوعی از دانشمندپروری خاصی روی آنها اعمال میشد و همین همواره حسادت بقیه مدرسه را برمیانگیخت. یا برخی از معلمان توقعات خاصی از ما داشتند و اگر به این توقعات آنها نمیرسیدیم، حتماً تحقیر میشدیم. همین موضوع در همان سال اول مرا به شدت از زبان و ریاضی زده کرد. دقت کنید همه ما در مدرسههایمان شاگرد اول بودیم، ولی آمدیم جایی که حتی متوسط هم نبودیم و در بعضی موارد تحقیر میشدیم. شاید باور نکنید سال اول که بودم معلم ریاضیمان را نفرین کردم. هنوز هم در میان بچهها میبینم کینهای نسبت به برخی معلمان وجود دارد.»
معتقد است اشکال این نظام انتخاب و پرورش این است که بچهها از جامعه عادی منفک میشوند، اغلب مهارتهای پایهای زندگی و ارتباطی را فرا نمیگیرند و در نهایت روانه فضایی میشوند که دائماً به آنها حس برتری و تفاوت را تلقین میکند، در حالی که لزوماً این برچسب درستی برای همه آدمها نیست: «وقتی این افراد وارد جامعه و مثلاً دانشگاه میشوند، در بسیاری از موارد میفهمند که خیلی خاص و متمایز نیستند و حتی در گرفتن ارتباط و اثبات خودشان هم مشکل دارند. برای همین به همان کلنیدوستی دوران مدرسه بازمیگردند. شاید به تعبیری ما را زیادی باد کردند و انتظارمان را از خودمان بالا بردند.»
.
کاسبی فرهنگی
آن زمان تعداد کتابهایی که میشد برای کودکان خرید یا از کتابخانه گرفت زیاد نبود. برخی کتابهای زرین متعلق به نشر امیرکبیر بود که داستانهای معتبر دنیا را خلاصه میکرد، از هاکلبری فین گرفته تا سه تفنگدار و غیره. یا داستان حضرت سلیمان و یونس که خودم برایشان جلد درست میکردم و جلوی در مغازه میفروختم یا بساط معاوضه کتاب به پا میکردم. خلاصه این کاسبی فرهنگی ما بود.
دستکم شهاب این ویژگی را دارد که به قول خودش در کوچه بزرگ شده و آن سالهای مغازه گردانی و بازی در افسریه او را وارد بخشی از گروه کوچک اما متفاوت در علامه حلی میکند که بلدند تن به همه رقابتها و هنجارهای مدرسه ندهند و متوسط باقی بمانند: «ما بلد بودیم آنقدر درس بخوانیم که اخراج نشویم و در ضمن وارد رقابت سخت درسی مدرسه هم نشویم. به خاطر همین گروه دوستی، دوست داشتم دوباره دبیرستان را در همین مدرسه بخوانم.»
از اول دبیرستان هم دوباره به نارمک میآیند و ساکن میشوند تا از سال تحصیلی ۶۶ – ۶۷ وارد دبیرستان علامه حلی شود و درست در اوج موشکبارانهای تهران درگیر پناهگاه و بیبرقی و پلیکپی زیر نور چراغ است: «برای ما که زیر نفس دشمن در خرمشهر زندگی کرده بودیم اتفاقات تهران چندان ترسناک نبود. دیگر گرگ باراندیده بودیم و موشکها و هواپیماهای عراقی را میشمردیم.»
.
حس غریبی
گاهی در تهران حس میکردم غریبم. البته در محله افسریه که بیشتر جمعیت بومی تهران ساکن نبودند، ولی باز هم تفاوتهایی با خود شهر وجود داشت. به یک بچه این حس دست میداد که اهل این شهر نیست. مثلاً هر تابستان یکی از حسرتهای ما این بود که چرا بقیه بچهها ده دارند و ما نداریم، یا اینکه آنها خاطرات میوهچینی و الاغسواری داشتند ما نداشتیم.
در دبیرستان علاوه بر موضع تدافعیاش درباره سیستم آموزشی، به تدریج اندیشه سیاسیاش هم شکل میگیرد. با معلم اجتماعیاش بحث سیاسی میکند و کتاب امیل و خداوندگاران اندیشه سیاسی را میخواند تا همین جریان نهایتاً بر روحیهاش تأثیر بگذارد. علاقهاش به سمت فیزیک و شیمی است و وقتی فیزیولوژی گایتون را در دبیرستان پیشاپیش میخواند، برایش مسجل میشود که علاقه دارد پزشکی را انتخاب کند؛ اما زندگی برایش انتخاب دیگری دارد: «در پایان اول دبیرستان مدرسه بالاخره یک کلاس تجربی گذاشت و من و دوستم تصمیم گرفتیم برویم تجربی و دیدیم کلاس در حدی است که همان روز اول معلمها قهر کردند رفتند بیرون. من و محمد توکلی تصمیم گرفتیم برگردیم برویم رشته خودمان که ریاضی بود را بخوانیم و تجربی امتحان بدهیم. وقتی سال سوم شد دیگر من عاشق ریاضی شده بودم.»
در سن بلوغ است که هیمنه شاگرد اولی مدرسه برایش میریزد و گاردش را در برابر مدرسه و معلمان کمی پایینتر میآورد. در یک آزمون جامع در سال سوم جزو چهرههای برتر مدرسه میشود و در ثلث اول سال سوم بالاخره کمی جدیتر درس میخواند. نمراتش در ریاضی جهش فوقالعادهای دارد و با آمدن روی نقشه ستارگان علامه حلی سعی میکند دیگر در گرمای رقابت باقی بماند: «نام مدرسه علامه حلی برای همه خیلی سحرانگیز است ولی از من بپرسید تا سال سوم تقریباً یک ثلث معلم جبر نداشتیم و همان موقع مدارسی مانند کمال یا البرز به مراتب از ما مجهزتر و آمادهتر بودند؛ اما نام تیزهوشان روی ما بود. مدارس رشد و نمونه مردمی هم در حال شکلگیری بودند. این شد که نرفتم تجربی و دوستم شد رتبه ۵۰ تجربی و من شدم ۵۰ ریاضی.»
.
کودکان استثنائی
ما سومین دورهای بودیم که علامه حلی پس از انقلاب دانشآموز میگرفت و زیر نظر دفتر آموزش کودکان استثنائی کل فرایند انجام میشد. طبیعتاً با قیافهای که طی مسیر برای مردم درمیآوردیم و این آرم روی سرویس مدرسه، خیلیها مطمئن بودند که ما دچار نقصان ذهنی و فکری هستیم که خب شکلکهای ما هم به این جریان کمک میکرد. سال ۶۵ کادر آموزشی تصمیم گرفت نمایشگاهی از دستاوردهای مدرسه برگزار کند و خود من در غرفه شیمی کارهایی انجام میدادم که بیشتر نمایشی بود تا اختراع و ابداع. مثلاً سوسککش یا کرم میساختیم. یا یک گلوله را از شیروانی میانداختند پایین و ادعا میکردند عدد پی را حساب کردهاند. خلاصه به قول امروزیها ژانگولری بود. وقتی آقای اژهای که معاون نخستوزیری بود آمد، تحت تأثیر قرار گرفت و دستور داد مدرسه اصلاح شود و خودش مسئولیت را بر عهده گرفت و زیر نظر ایشان شد دفتر پرورش استعدادهای درخشان که شروع ساختار امروزی است.
شهاب جوانمردی معتقد است در کسبوکار نباید وقت صرف ایدههایی کرد که روی هوا هستند و اجرایی نمیشوند.
سال ۷۱ کنکور دومرحلهای میدهد و هرچند خودش باور دارد پایه درستی نداشته، اما در نهایت طی یک سال سخت با رتبه خوبی که دارد خودش هم شگفتزده میشود. از عمران و مکانیک خیلی خوشش نمیآید و شیفته برق و کامپیوتر است. الکترونیک تهران و شریف و سختافزار شریف و تهران را انتخاب میکند. در انتخاب دومش، یعنی سختافزار دانشگاه صنعتی شریف، انتخاب میشود: «راستش سختافزار را انتخاب کردم چون به نظرم از نرمافزاریها باحالتر بودند و خب در نهایت هم شما مگر با دانشی که در دانشگاه به دست میآورید چه میکنید؟! بهتر است در میان جمع باحالتری باشید.» به لحاظ تحصیلی هم شاید آنها مفهوم کامپیوتر را بهتر از نرمافزاریها درک میکردند.
از پایانترم دوم به طور اتفاقی دوباره به اکوسیستم تیزهوشان بازمیگردد، چون یکی از دوستانش پیشنهاد میدهد به یک کمپ تابستانی کمک کند و او که هنوز با جمع علامه حلی در تماس است و در برنامه کارسوقهای (ترجمه فارسی ورکشاپ) دانشآموزی حضور دارد، این پیشنهاد را میپذیرد. اولین کارگاهش را درباره نیمههادیها در اهواز و دزفول برگزار میکند و از انرژی و صمیمیت آنها لذت میبرد: «من همیشه یک آرزوی پنهانی داشتم که اگر فارغالتحصیل شدم دوباره به فضای دانشآموزی برگردم و نگذارم آنچه خودم را آزار داده، نسل بعدی را هم آزار دهد.»
.
آقای اژهای
یک بار خود آقای اژهای سالهای بعد برایمان تعریف کرد که روزی که برای بازدید از نمایشگاه اول علامه حلی آمده بوده، رانندهاش که بنز ایشان را میراند و بسیار هم خوشتیپ و اتو کشیده بود، همراهشان میآید. وقتی میرسند در مدرسه سرایدار مدرسه میبیندشان و میدود پیش مدیر مدرسه و داد میزند آقای میردامادی دکتر اژهای آمدند نمیدانم چرا یک روحانی هم همراهشان است.
تابستان در کمپ تابستان شهر ری سطح تماسش با کار بالا میرود و همین به تدریج حضورش را در دانشگاه کم میکند. اولین نسل شاگردانش را درست در این دوره جذب میکند که برخی همین حالا هم در فناپ هستند. وقتی میفهمد که علامه حلی ۲ با توجه به جمعیت تهران در حال تأسیس است، میرود در حلقه مؤسسان مدرسه جدید قرار میگیرد که هنوز حتی بنایش هم در حال تکمیل است: «سازماندهی برنامه آموزشی مدرسه جدید را بدون هیچ دانش و سابقه آکادمیکی فقط با تکیه بر تجربیات خودم بهعنوان یکی از دانشآموزانش شروع کردم و با شروع مهر سال بعد دیگر جزو کادر مدرسه جدید بودم. با هم راهروها را یک شب پیش از افتتاح تی کشیده بودیم و سرتا پای مدرسه را شسته بودیم. خیلی حس مالکیت و تحول درباره مدرسه جدید داشتم. بقیه کادر آموزشی هم مانند من بودند و آقای فریدپور که از معلمهای محبوب ما بود، شد مدیر. ما هم شدیم معلم راهنما و به نوعی مربی درسهای بچهها.»
۹۶ دانشآموز را دستچین انتخاب میکنند و مهر ۷۲ عملاً مدرسه خانه دوم آنها میشود. اعتراف میکند خیلی درگیر دانشگاه شریف نیست، فقط در فعالیتهای فوق برنامهای مجله رایانه شریف را شروع میکنند، یا مدتی دستاندرکار اداره سایت دانشگاه شریف است و مجله نقطه سرخط شریف را با دوستانش راه میاندازد. در جامعه دانشجویان خیلی درگیر نیست، ولی خودش هم برایش عجیب است که چطور با محاسن و چپیه تقریباً در همه فعالیتها حضور داشته و دیگران به تدریج او را پذیرفتهاند.
آزادیهایی که در مدرسه علامه حلی ۲ وجود دارد و تفاوت سنی کم میان کادر آموزشی و بچهها، با تاکیدی که آنها بر آموزش عملی دارند، موجب میشود مدرسه فضای بسیار متفاوتی را تجربه کند: «تقریباً همه وقتی میآمدند این مدرسه جا میخوردند چون بیشتر شبیه کمپ آموزشی بود تا یک مدرسه کلاسیک. در سالهایی که دستگاه فتوکپی یک شیء آموزشی بود، بچههای ما عادت داشتند بنشینند روی دستگاه یا صورتشان را بچسبانند به شیشهاش و از خودشان کپی بگیرند. راهرو جایی که اسمش ستاد عملیات آموزشی بود، بیشتر شبیه ستاد جنگ بود.
بازیای ابداع کرده بودیم به اسم چوگان پیاده که با توپ ماهوتی و چماق بازی میشد و شبیه هاکی بود تا در همان راهرو بشود بازی کرد. سر و دست میشکست و ابرو پاره میشد. تا دو ماه مدرسه یک در داشت و دیوار نداشت؛ مانند این فیلمهای سوررئال. یکی از پدرها بعدازظهر آمد پیش من گفت دم در دیده یکی از معلمها دارد با شیشه نوشابه شکسته یکی از بچهها را دنبال میکند که میکشمت. در چند ماه اول مدرسه را معاونان و معلمان راهنما اداره میکردند و هر چقدر سعی کردند کنترل مدرسه را به دست بگیرند نشد تا اینکه پدرم بهعنوان ناظم آمد این مدرسه و دیگر نبرد برای ما مغلوبه شد.»
طی دو سال دیگر سیستم آموزشی سنتی توان پذیرش این تیم جوان، متفاوت و منتقد را ندارد و در نهایت تحت فشارها کل تیمی که شهاب جوانمردی در علامه حلی ۲ به آن تعلق داشته، به حالتی قهرآلود بیرون میآیند و شهاب جوان یکی از مهمترین درسهای زندگیاش را میگیرد: «من فکر میکردم چون همه ما آدمهای کلیدی از آنجا بیرون آمدهایم ظرف سه روز کل مدرسه فرو میریزد و میآیند با خواهش و تمنا ما را بازمیگردانند، اما بعد دو هفته دیدیم خبری نیست. قایمکی رفتیم دیدیم مدرسه خیلی خوب هم دارد کار میکند و مشکلی ندارد. در ۲۰ سالگی بود که فهمیدم هر سیستمی در نهایت کار خودش را میکند و در نهایت به من و تو وابسته نیست؛ یعنی به هیچ کس وابسته نیست.»
یک سالی دور هم جمع میشوند و درباره آن دوران خاطره تعریف میکنند و پس از یک دوران افسردگی و چندین دوره کارگاهی در شهر ری به تدریج به فضای دانشگاهی برمیگردند: «همه این کارها داوطلبانه بود و حتی تلاش میکردیم پولی که جمع میکنیم صرف رفتوآمد و امور بچهها شود و برای خود ما چیزی باقی نمیماند. حتی پیش آمد به کلاسی نرسیدیم چون پول نداشتیم تا شاه عبدالعظیم برویم. از خیلیها کمک میگرفتیم و یادم میآید یک دفعه بنده خدایی برای اینکه کمک کند یک بار بزرگ گلابی به ما داد و رفتیم کنار خیابان فروختیم.»
با موفقیت نسبی دوره تحصیلش را تمام میکند و با افتادن سه درس که اغلب ریاضی هستند، بالاخره فارغالتحصیل میشود. افسردگی پس از علامه حلی نیز در این جریان بیتأثیر نیست.
در سال آخرش بهعنوان مسئول گروه کامپیوتر به علامه حلی اصلی بازمیگردد و دنبال بازگشتن به رشته فناوری آموزشی برای فوق لیسانسش است. در حال برنامهریزی برای آمدن درس انفورماتیک به دروس بچهها هستند و از این کار جدیدش در مدرسه قدیمی لذت فراوانی میبرد و دستاوردهای گروه کامپیوتر سال ۷۶ به نمایش هم درمیآیند. تحت تأثیر یکی از دوستانش دوباره این سال کامپیوتر را در پلیتکنیک ادامه میدهد و در اوج گرمای سیاسی وارد یکی از مهمترین کانونهای سیاسی کشور میشود.
از برخوردش با فضای سیاسی راضی نیست و میفهمد که علاقهای به این جریانات قدرت ندارد. در مدرسه معاون پژوهشی میشود تا علاقهاش به تفاوت آموزش دانشآموزان را دنبال کند: «هر کسی را ترغیب میکردیم تا علایقش را دنبال کند و تحت عنوان کار پژوهشی از فضای تحصیلی صرف خارج شود. به بچهها میگفتیم نه تنها لازم نیست حتماً در المپیاد و آزمونها شرکت کنند بلکه میتوانند آنچه را در فیزیک و ریاضی خواندهاند بهصورت عملی آزمایش کنند یا فقط در کتابخانه روی یک نویسنده یا شاعر کار کنند. نقش المپیادها را کمرنگ کردیم و با برخی خانوادهها مشکل داشتیم که فایده اینها در آینده بچهها چیست.»
.
انتخاب تیزهوش
اینکه آیا اصلاً این معیارها برای انتخاب تیزهوش درست است و چطور میشود IQ و EQ را سنجید، بماند. در همان سیستم آموزشی هم یک اشتباهاتی وجود داشت، مثل اینکه اعتقاد داشتند اگر فلان موضوع را جلو جلو یاد بدهند، حتماً شما را در درس و زندگی بیش انداختهاند؛ مثلاً من از همان راهنمایی هم اتحادها را بلد بودم و در اول دبیرستان چون فکر میکردم بلد هستم نخواندم. وقتی برای کنکور شروع کردم درس خواندن تازه فهمیدم هیچ چیزی بلد نیستم. یا مثلاً در وقت اضافه کارگاه الکترونیکمان میآمدند به ما جذر ریشه پنجم یاد میدادند که هنوز که هنوز است نفهمیدهام چرا.
در این مدرسه جدید فاصله زیادی بین معلمان جوان و بچهها وجود نداشت. برخی از بچهها تا نیمهشب در کتابخانه مدرسه میماندند یا جمعی بودند که دائماً کتابهای سنگین فقه میخواندند و سر کلاسها نمیرفتند، میگفتند چرا درسها از پیش برای ما تعیینشده. یک وانت سرپوشیده دست من بود که بچهها را پشت آن سوار میکردیم و نصف شب میبردیم دانه به دانه روانه خانههایشان میکردیم. شاید این محیط برای پرورش استعداد و فردیت بچهها مؤثر بود ولی اگر واقعگرا باشیم اشتباه هم زیاد داشت و در نهایت اگر امروز به خود من بگویند بچهات را بگذار در چنین مدرسهای شاید ابا کنم. ما با آنها مدتها اردو رفتیم، توی قبرستان خوابیدیم و در جنگل و کوه بدون پول و امکانات گیر کردیم. اینها همه خاطرات و درسهای خوبی برای همه ما بود.
شهاب جوانمردی معتقد است همه سازمانها بی شما یا با شما به مسیرشان ادامه میدهند.
در کارش برخلاف مقاومتها موفق است و وقتی سال ۷۸ میرسد، نه تنها تعداد معلمان پژوهشی به اندازه کادر آموزشی است، بلکه در نهایت بودجه این دو بخش با هم برابر میشود. مدرسه رنگ و بوی تازهای پیدا میکند و تحت نام پژوهشی فضای تفریحی و آزادیهای بچهها نیز افزایش پیدا میکند. در همین سال است که با افزایش نفوذ جوانمردی و همفکرانش در مدرسه، بزرگترین نمایشگاه دستاوردهای مدرسه برگزار میشود، آن هم در حالی که خود دانشآموزان عملاً همهکاره این نمایشگاه سین، جیم، نون هستند: «سمینار، نمایشگاه و جشنواره در هم تلفیق شده بود و بسیاری از رجال سیاسی زمان برای بازدید آمدند. خود آقای رئیسجمهور نیامدند چون در دقیقه آخر چکهای امنیتی تأیید نشد. دقت کنید وقتی میگوییم همهکاره بچهها بودند، واقعاً بودند، چون کل کارهای طراحی و اجرا را خود بچهها انجام میدادند. مثلاً مدیر برگزاری در ۱۶ سالگی ۱۰ میلیون تومان تنخواه داشت یا پنج روز را پنج روز تمدید کردیم و حدود ۳۰۰ میلیون تومان در آن زمان هزینه شد. بچههایی که درگیر شدند بسیار بزرگ شدند و شاید بعدها این به نفعشان تمام نشد.»
.
بورسیه دکترا
مدتی تلاش کردم برای اینکه وضعیت درآمدی مشخصی نداشتم بروم در جایی بورسیه دکترا شوم، مثلاً در پژوهشکده هوا و فضای یا مهدی درخواست دادم و حتی پاسپورتم را تحویل دادم ولی چون روز آخر سر یک فرم با متصدی ثبتنام بحثم شد، به این نتیجه رسیدم که به درد این فضای کاری نمیخورم. بعدها فهمیدم واقعاً به درد این کار نمیخورم.
در پایان همان سال دانشجوی دکترا در همان دانشگاه پلیتکنیک میشود که با دوران نامزدیاش همزمان است و همین همزمانی او را در موقعیت مالی و خانوادگی جدیدی قرار میدهد: «زمانی که فوقلیسانسم تمام شد هیچ چیزی از خودم نداشتم. فکر کنم فقط یک خط موبایل داشتم که آن هم به اسم خودم نبود و موبایلش امانی بود. ۲۵ ساله بودم و علاوه بر علامه حلی مسئول مسابقات ACM دانشگاه هم شدم که نشاندهنده علاقه همیشگی من به کار آموزشی بود.»
تحت تأثیر ارتباط خوبش با استادان در جو جالبی به دوره دکترا وارد میشود و با این شرط به دکترا میرود که سه روز فرصت داشته باشد به خانواده و کسبوکار برسد و سه روز هم در دانشگاه مشغول شود: «دو ترم را درس خواندم و در همان ابتدای راه ازدواج کردم. سال ۷۵ بود که با چند تن از دوستانم به این نتیجه رسیدیم که داریم به بحران هویت میرسیم. چون در عمل دیدیم به هیچ جا نرسیدهایم و گفتیم حداقل عضو هیئتمدیره جایی باشیم. اسم شرکت هم شد پژوهندگان سپهر اندیشه یا در حقیقت پسا که بیشتر ما به آن پول میدادیم تا آن به ما. ولی دلمان خوش بود شرکت داریم. در این شرکت بود که به تدریج یاد گرفتیم دنبال کارهای تخیلی نرویم و این هندوانههایی را که به اسم نخبه بودن و کارشناس بودن زیر بغلمان میگذارند قبول نکنیم.»
چندین پروژه کموبیش ناممکن را طراحی و حتی بهصورت آزمایشی تولید میکنند: «یک بار یکی از دوستان آمد گفت همسایه ما یک کارخانه تولید پشم شیشه دارد و میخواهد چون عرضشان با هم متفاوت است سیستمی داشته باشد که آنها را کنترل و طراحی کند. ما چندین ماه نشستیم بدون اینکه حتی متقاضی را دیده باشیم یک زونکن پروپوزال نوشتیم و حتی محصول اولیه تولید کردیم، اما در نهایت معلوم شد این دوست ما حتی یکی از اینها را هم به صاحب کار نداده است. به نظرم اطراف ما هم الآن پر از پروژههایی از این دست است که از اساس روی هواست.»
کمی واقعبینتر میشوند و در مناقصاتی از جهاد دانشگاهی تا صداوسیما شرکت میکنند؛ حتی تا حد تحقیق و توسعه روی فناوری بلوتوث کار میکنند، هرچند در هیچکدام از اینها هم سودآور نیستند. در سال ۷۹ درآمد قطعیاش حدود ۲۵ هزار تومان است و وضعیت معیشتی مشخصی ندارد. همین فرایند روی وضعیت دکترایش هم تأثیر بدی میگذارد و در مرحله امتحان جامع دکترا میماند.
برای کسب درآمد جذب معاونت فنی فرودگاه امام خمینی (ره) میشود که برایش تجربه تازهای است. درعینحال باشگاه روباتیک جوان در فرهنگسرای خاوران را با دوستانش راه میاندازد. در حالی که وضعیت درآمدیاش همچنان مشخص نیست، همسرش مدیر داخلی همین تیمهای روباتیک جوان میشود تا خانوادگی درگیر کار باشند.
استاد راهنمای دکترایش او را برای بورس ایفل فرانسه معرفی میکند اما با وقایع ۱۱ سپتامبر در سال ۸۰ بساط این بورس برچیده میشود. تیم روباتیک جوان با وجود همه کمبودها در مسابقات آلمان و ژاپن مقام میآورد و این دوره برایش سرشار از خاطره است: «تیمهای دیگر حتی ایرانیها به ما میخندیدند چون مجبور بودیم در حالی که همه لپتاپ داشتند با پیسی به این مسابقات برویم و با این وجود مقام هم میآوردیم. بارها شد پول بلیت و هتل را نداشتیم و به زحمت دقیقه ۹۰ جورش کردیم. با خود فرهنگسرا هم در بسیاری مواقع مشکل داشتیم ولی خب خود بچهها با غیرت این مسابقات را میبردند.»
.
پلیتکنیک
من فوق لیسانس را در رشته معماری سیستمهای پیشرفته قبول شدم و چون آن طرف در علامه حلی معاون پژوهشی بودم این بار خیلی درسم را جدی گرفتم و خدابیامرز دکتر فخرایی که استاد مدعو بود، کلی از ما مقاله و کار خواست که همه را تحویل دادم و دو ترم اول بسیار جدی خواندم. ترمهای بعدی را تحت تأثیر کارم کمی حضورم کمتر بود ولی با آمدن دکتر اکبری به دانشگاه من مسئول مسابقات ACM شدم. دانشگاه را دوست داشتم و فکر میکردم همانطور که توانستم با برگشتن به علامه حلی آن را دستخوش تغییراتی کنم میتوانم با آمدن به این سیستم هم روی آن تأثیر بگذارم.
تنها منبع درآمدش همان فرودگاه امام است و در آنجا سروکله زدن با پیمانکاران خارجی و نظام کارفرمایی را یاد میگیرد که پایه کارهای بعدیاش در فناپ است. بارها کار تا افتتاح فرودگاه تعطیل میشود، اما با این وجود مدیریت اجراییاش را مدیون فرودگاه است. در همین حین وقتی میروند برای دستاوردهای سفرهای روباتیک به معاونت استراتژیک رئیسجمهور گزارش بدهند، محمد عارف ضمن تقدیر به آنها توصیه میکند که دیگر بروند کار جدی بکنند: «ایشان ما را فرستاد پیش یکی از معاونهایش که از من پرسید شما دوست دارید سر مارمولک بشوید یا دم شیر. من هم گفتم دوست دارم بشوم سر شیر. ایشان هم مرا فرستاد بنیاد توسعه فناوران نور دانش با این استدلال که حالا کشور به سیاستسازی احتیاج دارد. شدم مدیرعامل و عضو هیئتمدیره بنیاد توسعه فردا.»
بررسی پژوهشی صنعت خودرو، آیندهپژوهی، کمیسازی در حوزه علوم انسانی، گروههای مدیریت ریسک، مدل مفهومی اتاق فکر و پژوهشهایی از این دست همگی حاصل این دوره است و طی همین دوره از نزدیک با بسیاری از سیاسیون آشنا میشود. بدنه تحقیقاتی بنیاد فردا بسیار بزرگ میشود. برای صنعت نانو تکنولوژی سند راهبردی مینویسند و آن را به حوزههای آموزشی میآورند. در مرکز تحقیقات مخابرات مرکز توسعه نخبگان فناوری اطلاعات را تأسیس میکند، به این امید که بتواند به حوزه فناوری اطلاعات برگردد و در این زمینه نیز مؤثر باشد. کمتر از یک سال میفهمد نمیتواند با این مرکز کار کند، اما با حجت شیخ عطار آشنا میشود که از مؤسسان فناپ است. تجربه خوبی از همکاری با مرکز ندارد و نمیخواهد باز هم به بنیاد توسعه فردا بازگردد.
از دوستانش میشنود که مجموعه فناپ تأسیس شده و در سال ۸۴ پس از یک پیشنهاد مدیریت ریسک و البته مدتی مشاوره آزاد وارد فناپ میشود که کار تجهیز شعبات را انجام میدهد. بهعنوان یک شرکت ۲۰ نفره در پس ورود به بازار کربنکینگ است. در طبقه چهارم ساختمان مطهری ساکن میشوند و بهعنوان قائممقام مدیرعامل یک سال کار میکند تا مطمئن شود بنیاد هم انتقال پیدا کرده است؛ از مهر ۸۶ دیگر مدیرعامل فناپ است.
در همین سال اولین دوره MBA پلیتکنیک را بر حسب نیازش و سال ۹۰ دکترایش را در همین زمینه مدیریت کسبوکار میگذراند، اما هنوز هم باور دارد که MBA برایش مؤثرتر است. ایدههای بزرگی برای فناپ دارد و اعتقاد دارد از روز اول حس مثبتی درباره فناپ داشته است: «زمان و شرایط تأسیس طوری بود که باور داشتم فناپ میتواند بازی را در کل بازار تغییر دهد. آیتی از فضای دولتی فاصله گرفته بود و مؤسسان فناپ واقعاً دیدگاه فراتری برای این مجموعه داشتند. دیدگاه دکتر قاسمی از مپنا تا فناپ و میتکو همین است که بسازد و بماند.»
منبع: ماهنامه پیوست
عالی بود
عالی بود موفق باشید