پایگاه خبری راه پرداخت دارای مجوز به شماره ۷۴۵۷۲ از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و بخشی از «شبکه عصر تراکنش» است. راه پرداخت فعالیت خود را از دوم اردیبهشتماه ۱۳۹۰ شروع کرده و اکنون پرمخاطبترین رسانه ایران در زمینه فناوریهای مالی، بانکداری و پرداخت و استارتآپهای فینتک است.
همهچیز درباره محمد گرکانینژاد، مدیر سابق مرکز توسعه تجارت الکترونیکی
آرش برهمند؛ سردبیر ماهنامه پیوست / محمد گرکانینژاد یک انتخاب حساس برای یک روز یک مدیر بود. نه فقط برای اینکه جوانترین مدیر این بخش است بلکه برای اینکه طی این دو دهه و اندی فعالیت مدیریتیاش همواره در چشم توفان بوده. مدیری که همیشه از سمتش جوانتر بوده، همیشه مهندسی را بر سیاست ترجیح داده و همیشه هم دو دستگاه سامسونگ S7 Edge همراهش دارد. همیشه خندان و پرانرژی است و هیچوقت از رسانهها نگریخته. هنوز هم شیفته فوتبال است و در کارش از پا به توپ شدن نمیترسد. نمیتوان نقش هوش اجتماعی بالایش را در موفقیتهایش بیتأثیر دانست ولی حقیقت این است که او در این کارنامه متنوعش از دولت تا بانک و از صندوق تا شاپرک، یک نکته را بدون شک خوب یاد گرفته چطور پلها را پشت سرش خراب نکند. باید منتظر پل بعدیاش باشیم. شاید هم شوت بعدیاش.
سال تولد: ۱۳۴۸
محل تولد: تهران
سوابق تحصیلی: کارشناس ارشد مهندسی برق گرایش سیستمهای مخابراتی، دانشگاه تربیت مدرس، کارشناس مهندسی برق گرایش سیستمهای کنترل و ابزار دقیق، دانشگاه تهران
سوابق مدیریتی: رئیس مرکز توسعه تجارت الکترونیک، معاون توسعه و نظارت شاپرک، مدیرعامل و عضو هیئتمدیره شرکت ماشینهای اداری خوارزمی، معاون طرح و برنامه صندوق حمایت از تحقیق و توسعه صنایع الکترونیک
محمد گرکانینژاد متولد ۱۳۴۸ در چهارصد دستگاه تهران است. محلهای که امروز بسیاری آن را به اسم خیابان پیروزی میشناسند در اواخر دهه ۴۰ شاهد تولد فرزند ارشد یک کارشناس در موسسه تحقیقات خاک و آب وزارت کشاورزی است.
امروز که حرف میزنیم کموبیش چهار نسلشان است که در تهران به دنیا آمدهاند، ولی همیشه هم کلونی گرکانیشان را در تهران حفظ کردهاند و به قول خودش هنوز هر هفته یک مینیبوس دربست به سمت گرکان میرود.
با به دنیا آمدن سه خواهر و برادر کوچکتر از خودش، محمد اعتراف میکند که بازیگوشترین و درسخوانترین بوده. به دبستان شهابی در همان محله چهارصد دستگاه میرود و با رسیدن به سن دبیرستان تحت تأثیر روحیه مذهبی پدرش به دبیرستانی میرود که معروف به دبیرستان آمریکاییهاست و بعدها به نام شهید چیتچیان تغییر پیدا میکند. خودش میگوید در حقیقت شالوده دبیرستانش را کادر جدا از مدرسه علوی ریختهاند و همین به خوبی ترکیب فکری و سیاسی مدرسه را نشان میدهد: «مدرسه ما به نوعی یکی از نحلههای مدرسه علوی بود و پیرنگ مذهبی داشت، اما من در عین شیطنت دانشآموز بسیار درسخوانی بودم. استعدادم در ریاضی و درسهای مرتبط مشخص بود ولی در دروس حفظی خوب نبودم. راستش را بخواهید معلم خیلی تأثیر داشت و در درس ریاضی معلم خوبی داشتیم و همیشه برایم حل کردن مسئله ریاضی مانند یک تفریح بود.»
من درس نمیخواندم، بیشتر کاری را که دوست داشتم انجام میدادم
تصور خیلیها بعد از خواندن این خاطرات این است که من خیلی درسخوان بودم اما واقعیت این است که در دهههای ۵۰ و ۶۰، تفریح به مفهوم امروزیاش زیاد وجود نداشت و شاید تنها تفریح من فوتبال بود. برای همین تمام عشق و علاقه من در آن سالها این بود که مثلاً یک علاءالدین برای خودم داشته باشم و یک رادیو تا بتوانم راه شب گوش کنم و شعر یا مسئله ریاضی بخوانم. در واقع من درس نمیخواندم، بیشتر کاری را که دوست داشتم انجام بدهم انجام میدادم؛ خیلی پیش میآمد که مثلاً تاریخ یا جغرافیام را هم خراب کنم.
انقلاب را از دید یک کودک چهارم دبستانی میبیند و پای خاطره تعریف کردن که میرسد صادقانه میگوید: «من چون پسر بزرگ خانوادهام همیشه این فشار روی من بوده که مثلاً از قدیم و قبل از انقلاب خاطره تعریف کنم و چون خاطرات چندان روشنی ندارم همیشه خواهر و برادرهایم برایم دست گرفتهاند که تو چرا اندازه جلبک هم حافظه نداری. مثلاً یادم میآید که در دبستان ما اغلب معلمها خانم بودند و چون هنوز حجاب اجباری نبود برخی هم حجاب نداشتند. یا مثلاً یک بار سال سوم دبیرستان برای ریاضیات جدید درس خوانده بودم و رفتم مدرسه، از سؤالات بچهها درست قبل جلسه امتحان فهمیدم که امتحان مثلثات است حالا این را ننویسید ولی من باز هم بیست شدم.»
سوم دبیرستان سال تحصیلی ۶۶- ۶۵، درست در آستانه کنکور، عموی کوچکش که بسیار هم با یکدیگر صمیمی هستند و در تدارک عروسی یکشبه بر اثر مننژیت حاد فوت میکند. نوه ارشد خانواده، محمد، در برابر تمامهای فشارهای کل خاندانی که منتظر موفقیتش در تحصیل هستند و یک تراژدی فردی، پای کنکور میرود: «من کسی را نداشتم که از او الگو بگیرم، برای همین اولین نفری بودم که این فشار را تحمل میکردم. این شد که به نتیجه رسیدم دیگر نمیخواهم درس بخوانم و میخواهم بروم جبهه. با مخالفت خانواده بدون هیچ فرصتی برای درس خواندن، فقط صرفاً برای رضایت خانواده کنکور دادم و در کمال تعجب همه و ازجمله خودم برق، سیستمهای کنترل دانشگاه تهران قبول شدم. آن زمان هنوز دانشگاه تهران در قیاس با شریف، دانشگاه اول فنی ایران به شمار میرفت.»
خانهای که در آن به دنیا آمدم
خانهای که من در آن به دنیا آمدم برِ خیابان فلاح بود و بعدها که افتاد توی طرح گسترش اتوبان امام علی (ع)، خرابش کردند. من هر روز میرفتم با حسرت به خانه پدریام سر میزدم، چون یک خانه سنتی با حوض و حیاط بود و خیلی دوست داشتم با خاطراتش برایمان باقی میماند. خیلی در محل نبودیم تا ساعت چهار که مدرسه بودیم و چهار تا شش کار گروهی انجام میدادیم که خیلی روی شکلگیری مهارتهای ما تأثیر داشت. وقتی به خانه میرسیدیم دیگر شب بود.
با علاقه از فضای صمیمی و دوستانه پردیس فنی تهران در بالای دانشگاه حرف میزند و شاگرد استاد مشهور برق دانشگاه تهران کار و لوکس میشود: «دیگر از عظمت خود پردیس فنی خبری نبود و بیشتر خودمان بودیم و چند آزمایشگاه و کلاس.» خودش معتقد است درگیر فضای سیاسی آن دوره نبوده و باوجوداینکه همکلاسیهای مشهوری هم از میان فرزندان رجال مشهور انقلابی دارد، اما علاقهای به سیاست نشان نمیدهد: «اصول اولیه بسیاری از زندگیهای ما وابسته به پدرم بود و متأثر از همان ما نهتنها اعتقاداتمان بلکه علایقمان را هم ارث برده بودیم. علاقه به مطبوعات و خانواده یا همین طرز فکرمان که در عین داشتن اعتقاد باید برای خود و دیگران حریم شخصی قائل باشیم، متأثر از پدرم بود.»
در همین دوره پایه یکی از مهمترین ویژگیهایش نیز گذاشته میشود که دامنه تأثیرش تا کارنامه امروزش ادامه دارد: «دوست داشتم فردی فنی باشم تا سیاسی. با تمام طیفهای سیاسی از انجمن اسلامی گرفته تا دیگران دوستی و رفتوآمد داشتم، اما دلم میخواست کار فنی انجام دهم نه سیاسی، برای همین زیاد در فضای سیاسی دانشگاه تهران حضور نداشتم.»
وقتی درباره اواخر دهه ۶۰ حرف میزنیم باید درک کنیم که دوران، دوران هامون، آندری تارکوفسکی و صفهای طولانی سینماست، دوران کوه رفتن و گفتوگوی بیپایان درباره بحثهای روشنفکری. محمد گرکانی جوان نیز بخشی از همین تجربه محدود جوانان دهه ۶۰ است: «تفریحات آن زمان مانند حالا نبود که شما بتوانید زندگی کنید و کمی هم تفریح کنید. آن زمان هر حاشیهای واقعاً خلاف بود و برای همین ما خواسته یا ناخواسته بر حسب تربیت و اخلاقمان تمیز باقی ماندیم.»
سال ۶۶ زیر موشکبارانهای پایتخت دانشگاه تهران تعطیل میشود و ترم دوم را در دانشگاه فردوسی مشهد میخواند و به جای استفاده از تعطیلات دانشگاهی به تحصیلش ادامه میدهد: «با دو نفر از دوستانم بالاخره دوری از خانواده را تجربه کردم و اتفاقاً برایم بسیار خاطرهانگیز بود. مثلاً یادم است گاهی ساعت دو سه صبح میرفتیم حرم و فقط چند نفر در خود اتاق ضریح بودند، یا بسیاری از کتابها را من برای اولین بار در کتابخانه آستان قدس رضوی خواندم.»
به تهران که بازمیگردد، با رفتن به مرکز تحقیقات مخابرات و کار کردن زیر دست برات قنبری، قدم بزرگی در جهت ورود به بازار کار برمیدارد: «پروژه میگرفتیم و میرفتیم و میآمدیم. دقت کنید اگر آن سالها میخواستید یک آیسی بگیرید و تحقیقی کنید، اول و آخر کارتان به مرکز تحقیقات مخابرات میافتاد، ما هم بیشتر آنجا رفتوآمد میکردیم تا به کتابخانه و امکانات تحقیقاتیاش دسترسی داشته باشیم و این وسط چندتا پروژه هم میگرفتیم.»
تابستان سال ۶۹ به یکی از پیشکسوتان بازار نرمافزار ایران، یعنی پارسسیستم و بابک قطبی، میپیوندد و درست در دوره اوج این شرکت قدیمی نرمافزار که مشغول توسعه نرمافزار پانیز هستند با آنها همکاری میکند که برایش تجربه مهمی است. دقیقاً در همین دوران است که به تدریج علاقه خاصی را در خودش کشف میکند و میفهمد به جای کنترل دارد به کامپیوتر علاقهمند میشود.
درس میکرو کنترلرها را که برمیدارد وارد لایه برنامهنویسی ماشین میشود و برای استفاده از آن به مرکز عالی مهندسی پزشکی و علوم پزشکی جانبازان در ولنجک میرود: «مهندسی پزشکی دقیقاً نقطه واسط سختافزار و کنترلرها بود و آنجا از همه مهارتهای ما استفاده میشد. برای همین نهتنها کلی کار و پروژه برداشتم، بلکه حتی پایاننامهام را هم همانجا برداشتم. مثلاً یکی از کارها روی کامپیوترهای کدکم بود، آنجا برایش اصطلاح کستکم را ساخته بودند که اس برای کلمه سوکت انتخاب شده بود. چون باید دست یا پای معلول یا جانباز از طریق یک سوکت به عضو مصنوعی وصل میشد. بخش مدارهای آنلاگ به دیجیتال این کار زیر دست من بود و احساس میکردم هم کار فوقالعادهای انجام میدهم، هم برای جانبازان به لحاظ انسانی مهم است. بدین ترتیب پایاننامه را هم بیست گرفتم.»
لیسانسش را که سال ۷۱ میگیرد در رشته کنترل شاگرد اول است و ناگهان قانونی اعلام میشود شاگرد اولهای هر رشته میتوانند در همان رشته در دانشگاهشان ادامه تحصیل بدهند و نیازی به شرکت در کنکور کارشناسی ارشد نیست.
محمد گرکانی حالا چند انتخاب پیش روی خودش دارد، اینکه برای ادامه تحصیل با توجه به نمراتش به خارج برود، اینکه درسش را در همان دانشگاه بیدردسر ادامه بدهد یا به گزینه سایر دانشگاههای داخلی و کار کردن تماموقت فکر کند: «از همان دو سه ماه زندگی در مشهد فهمیده بودم من آدمی نیستم که بتوانم دور از خانواده زندگی کنم و گزینه خارج رفتن هم برایم همان حس را تداعی میکرد. در همین حین بود که با چند نفر از دوستانم در دانشگاه رفتیم شبیه استارتآپهای امروز یک شرکت تأسیس کردیم که مکانیزاسیون و اتوماسیون را در حوزه طب گسترش دهد. این شد شرکت طب و رایانه؛ حتی چند سال بعد اولین شرکتی بود که حرف از HIS زد. دفترمان طبقه بالای خانه پدر یکی از بچهها بود و یکی از دوستان ما در آن شرکت مهران خوانساری بود که بعدها در پدیدپرداز شناخته شد. من هم در نهایت شدم مدیرعامل.»
کار در ابتدا گسترش خوبی پیدا میکند، چون تجربه و الگوی مناسبی ندارند در نهایت تیم فنی از مدیران شرکت جدا میشود ولی شرکت باقی میماند و حتی تا همین امروز هم فعال است: «ما بدون هیچ ادعایی از طب و رایانه جدا شدیم، چون دنبال چیزی نبودیم و فقط خوشحال بودیم که در شرکت خیلی چیزها یاد گرفتهایم.»
چون هنوز شرایطش مشخص نیست کنکور میدهد و وقتی در انتظار نتایج است، شرایط به گونهای ترتیب داده میشود که نمیتواند از ظرفیت شاگرداولیاش استفاده کند. علاقه ندارد دراینباره صحبت کند اما مشخص است خیلی به فضای استادان تصمیمگیر دانشکده فنی نزدیک نبوده و تلاشی هم در این زمینه نکرده است.
اینگونه است که کموبیش به خاطر لجبازی با خود، تصمیم میگیرد اسفند ۷۱ به سربازی برود: «تازه فهمیدم همه عمرم لای پر قو بزرگ شدهام و همیشه آقای مهندس و شاگرد اول بودهام، ولی حالا ساعت چهار صبح یک گروهبان در پادگان ۰۱، انتهای پیروزی، مرا از خواب بیدار میکرد و سرم را با نمره چهار میزدند و باید بشین پاشو میرفتم. شانسی که آوردم این بود که با بهترین دوست تمام عمرم در یک پادگان افتادیم اما در اسفندماه واقعاً خسته شدم. ناگهان خبر آمد که مخابرات تربیت مدرس قبول شدهام و دوباره مجبور شدم دست به انتخاب بزنم.»
در سال ۷۲ بیشتر درگیر مقدمات تحصیلش است، چون باید یا از یک جا تأییدیه بگیرد که او را بهعنوان مدرس میخواهند یا باید به وزارت علوم تعهد خدمت بدهد که دوست ندارد کنترل سرنوشتش از دستش خارج شود.
سال ۷۳ در دانشکده مخابرات تربیت مدرس شروع به درس خواندن میکند و تأیید لازم را از دانشکده هواپیمایی میگیرد: «جمعی از دوستان من که سهقلو بودند، شرکتی تأسیس کردند و از شرکت گسترش انفورماتیک ایران پروژهای را گرفتند برای اتوماسیون سیستم گاز ایران. کارش این بود که روی مودمهای اکسترنال اجازه انتقال اطلاعات را میداد و تمام کار فنیاش هم بر عهده من بود. کار سخت و جذابی بود و کل سال ۷۲ مرا سرگرم کرد. کار این سیستم این بود که اجازه میداد مرکز بداند وضعیت انتقال گاز مایع در سراسر کشور در لحظه به چه ترتیب است و باید همه این مودمها را خودم و تیمم نصب میکردیم. این برای من تجربه خوبی بود و رفتم ایستگاه گاز کوچکترین شهرها را هم تجهیز کردم اما بهعنوان مهندسی جوان، تازه در همین هنگام بود که فهمیدم چطور گاهی یک سیستم خودش در برابر پیشرفت مقاومت میکند.»
در میانه دهه ۷۰ دیگر با روی کار آمدن دولت دوم هاشمی رفسنجانی، مشغول دستوپنجه نرم کردن با مخابرات است که برای او رشتهای کاملاً بیگانه محسوب میشود. به رشتهای میرود که برایش کاملاً غریب است و با رانده شدن به گرایش موج با انبوهی دروس تطبیقی نیز مواجه میشود. او که شاگردی طراز اول و درسخوان بوده، برای اولین بار با چالشهای دروسی مواجه میشود که در توانش نیست. بعد از کلی مقاومت به گرایش سیستم در مخابرات کوچ میکند که به ذائقهاش نزدیکتر است. در نهایت درسش را در حالی تمام میکند که بیشتر درگیر کارهای بیرونی است و تمامی مفاهیم معماری نرمافزار، تحلیل سیستمها و مدیریت پروژه را ضمن انجام همین کارها یاد میگیرد.
یکی از مهمترین پروژههایی که درگیر آن میشود، آمارهای ثبتی است در بنیاد صنعتی ایران که نیاز به یک سیستم جامع دارد و در پست و آب و فاضلاب و بورس و سایر نهادها پیاده میشود. سه سال در همین بنیاد روی طراحی مفهومی پست کار میکند و تحت مدیریت دکتر بنیاسدی درگیر تحلیل سیستمها میشود. حاصل این دوران کاریاش شکلگیری یک دیدگاه مبتنی بر برنامهریزی و مدیریت است.
.
کار
من از بچگی تابستانها در پیراهندوزی و لوکسفروشی کار کرده بودم و با مفهوم ارتباط گرفتن با مردم، از همان فضاها آشنا شدم. این هنر بعدها در سایر مقاطع خیلی به دردم خورد، مثلاً توانست کمکم کند مدرک دانشگاهم را بگیرم؛ سر پایاننامه فوقلیسانسم به خاطر اینکه درگیر کار بودم، استادم نهتنها پیام داده بود گرکانی دیگر دفتر من نیاید، بلکه حتی گفته بود از جلوی دانشگاه تربیت مدرس هم رد نشود. من که دیدم اوضاع خراب است با کارت عروسیام رفتم به دیدنشان. البته ایشان تا توانست مرا دعوا کرد ولی در نهایت کمک کرد و ضربالاجلی داد تا پایاننامهام را بنویسم.
سال ۷۵ در کشوقوس گرفتن پایاننامه است که ازدواج میکند و با دعوت استادش به مراسم عروسی برای خودش زمان هم میخرد: «طی چند ماه کار به جایی کشید که حتی هفتهبههفته هم از خانه بیرون نمیآمدم تا پایاننامهام را جمع کنم، اما وقتی کار تمام شد بسیار قابلقبول بود و باید بهسرعت به بنیاد صنعتی ایران برمیگشتم تا انتهای کارم را تحویل بدهم. راستش نگران خدمتم هم نبودم چون قرار بود به جای سربازی رفتن برگردم در همان دانشکده علوم هوایی تدریس کنم و آنها هم از دانشگاه تربیت مدرس همین انتظار را داشتند. یکدفعه به ما گفتند دیگر
امریه نمیدهند و استاد هم نمیخواهند. هر چقدر پیگیری و پرسوجو کردم جواب نداد تا اینکه به گوشم خورد دانشکده مهندس نوشهر دارد افسر میگیرد و استاد میخواهد. من هم که همیشه عاشق شمال بودم و خاطرات خوبی از بچگی داشتم، گفتم با کمال میل میروم.»
در نوشهر تقریباً به شکل پارهوقت کارش را شروع میکند و هرچند با استقبال افسران محلی روبهرو میشود، بنا بر ملاحظات خانوادگی به دانشکده هوایی بازمیگردد: «خیالم راحت بود حالا که امریه گرفتهام دیگر لازم نیست آموزشی بروم. از شانس ما گفتند این گروه کوچک است و برای اینکه بزرگتر شود ما را فرستادند دو ماه و نیم آموزشی.»
در دانشگاه هوایی سریع جا میافتد. دانشگاه آزاد تهران شمال با این دانشگاه توافقی دارد که بتواند از کارگاههای تخصصی مانند مدار منطقی استفاده کند. شرط دانشگاه آزاد هم این بود که فارغالتحصیلان دانشگاههای معتبر باید بالای سر این کارگاهها باشند. هر چند یکی دو بار سر زودتر از موعد رفتن، اضافه خدمت اساسی میخورد: «از من خواستند پژوهشگر تماموقت در پژوهشکده مخابرات باشم، داشتیم روی سیگنالینگ اولین بیتیاس ایرانی کار میکردیم. این دوره برای من خیلی خوب بود چون در کنار سربازی توانستم کلی کار مخابراتی یاد بگیرم.»
دوباره با پایان یافتن دوره سربازیاش بر سر دوراهی ماندن و رفتن قرار میگیرد، به خصوص که یکی از دانشگاههای معتبر ایالاتمتحده هم خواستار جذب او شده، اما باز در دوراهی میان منطق و احساس، احساسش را انتخاب میکند: «درست در همین دوره بود که به من گفتند وزارت صنایع دفتری باز کرده به نام صندوق حمایت از صنایع الکترونیک و نیاز به کارشناس دارند. آن زمان این دفتر فقط یک مدیرعامل داشت، یعنی همان خانم کفایتی مشهور و یک منشی. سال ۷۶ جرقه این صندوق به واسطه برنامه پنجساله دوم زده شد و من احساس کردم تمام تجربیاتم تا ۳۰ سالگی دقیقاً به درد همین کار میخورد.»
محمد گرکانینژاد دورانی که در صندوق حمایت الکترونیک صرف صادرات میکند، دوران توسعه تجارب و ارتباطاتش است.
افسانه کفایتی که مدیر این صندوق است و بعدها محور بسیاری از کشمکشها، در قدم اول تأکید میکند هرچند مدیران سنتی وزارت صنایع انتخاب مناسبی برای این سمت هستند، اما دوست دارد از یک مدیر جوان و پرانرژی برای کارها استفاده کند و بهاینترتیب در یک دفتر دونفره، گرکانینژاد میشود معاون این صندوق که این شروع ورود محمد به لایه سیاستگذاری و تصمیمسازی است؛ شروع میکند به نوشتن آییننامهها، قراردادها و دهها سند دیگر که برخی تا همین امروز هم خودشان یا آثارشان باقی است. ورودش به این بخش برایش چالشی است که دوست دارد و شیفته فرازوفرودهای حقوقی و صنفی آن است.
.
تاریخ
همیشه قرار نیست وقتی با سازوکاری یک پدیده را شروع میکنید تا ابد با همان فرمان برود جلو. نماد هم از این قاعده مستثنا نیست. ما این کار را با یکسری ایده و سازوکار شروع کردیم، اما حالا دیگر شاید با نیازهای روز جامعه همخوان نباشد. در آن زمان ما بهعنوان نماد سعی کردیم جلوی انتقادها را بگیریم تا به کل تجارت الکترونیکی تعطیل نشود. نماد باید خودش را بهروز کند.
در همین دوره است که برای اولین بار با دنیای سازمان نظام صنفی رایانهای کل کشور، یعنی انجمن تشکلها انفورماتیک، آشنا میشود و اتفاقاً این دوستی تاریخیاش با امیرحسین سعیدی نایینی و سهیل مظلوم هم از در دوستی نیست: «انجمن یک نشریه داخلی داشت که در آن مطلب طنزی نوشت درباره ما، به نام «گاوصندوق»؛ اینکه یکسری گاو هستند که در آن میچرند و غیره. سرتان را درد نمیآورم، گفته بود صندوق هم شده است جایی برای رانت و این حرفها. خانم کفایتی خیلی ناراحت شد و گفت شکایت کنیم و یک وکیل سیاسی هم گرفته بود. البته که آقای سعیدی آن را نوشته بود، اما آقای قطبی هنوز رئیس انجمن بود و ما هم یکدیگر را میشناختیم. مطلب را خواندم، ناخودآگاه زدم زیر خنده و گفتم شکایت از مطبوعات یک کار سیاسی است، بهتر است اثبات کنیم گاو نیستیم. ایشان هم حرف گوش داد و دنبال شکایتکردن نرفت.»
بسیار به کارنامه هفتسالهاش در صندوق افتخار میکند. از بیش از ۵۰۰ طرح حمایت میکنند و دنبال تشکیل کارگروه و اتاق فکر میروند. بسیاری از صادرکنندگان و تولیدکنندگان برگزیده کشور در حال حاضر، در این فرایند انتخاب شدهاند. طی همین سالهاست که با اضافه شدن مسعود صفاری به هیئتمدیره صندوق، این شانس را پیدا میکنند که از شرکتهای نرمافزاری هم حمایت کنند و این شاید شروع به رسمیت شناخته شدن نرمافزار، بهعنوان یک صنعت، در این وزارتخانه سنتی باشد.
محمد گرکانینژاد میگوید وابسته به هیچ طیف و جناحی نبوده. اگر هم در کاری و جایی مانده، بر حسب سختکوشی و تعهدش بوده است.
سال ۷۹ بهعنوان معاون طرح و برنامه در صندوق حمایت از صنایع الکترونیک با همراهی صفاری مسئول توسعه صادرات هستند و وارد عقد قرارداد با کشورهای دیگر درزمینهٔ صادرات صنعتی میشوند تا هیئت همراه وزیر در سفرهای خارجی باشند: «یک روز مسعود صفاری مرا صدا زد که در فاصله دو هفته مانده به سفر اردن، هیئت همراه وزیر را مدیریت کنم. من هم چون پدرم گفته است به هیچ کاری نه نگو، واقعاً نه نگفتم و در این مدت همه کارها از گرفتن ویزا تا چاپ بروشور را انجام دادیم و راهی سفر اردن شدیم. ایدهمان این بود که در این سفرها انجمنها را همراه ببریم و به سعیدی زنگ زدم. ایشان هم با همان مدل همیشگی نیمهشوخی خودش گفت «بچه جان وقتی در فاصله سه هفته زنگ زدی یعنی سر کاریه و نمیخوای کاری بکنی». من هم گفتم آقای سعیدی اجازه بدهید گفتمان کنیم. ایشان گفت: «برو با رئیسجمهورتون گفتمان کن، من فقط فحشمان بلدم!» من واقعاً از این آدم خوشم آمد، با هم دوست شدیم و تیم را برداشتیم بردیم اردن.»
.
آموزشی رفتن آدمها
جریان آموزشی رفتن برای آدمهایی که سن و سالی ازشان گذشته و تحصیلاتی دارند خیلی سنگین است، اما چون تجربه ۰۱ را داشتم، وقتی برای آموزشی مرا فرستادند قلعهمرغی گفتم بلدم چهکار کنم. یکی از تکنیکهایش این است که برای اینکه مثلاً رژه نروی، بهتر است برای هر کاری داوطلب خواستند، دستت را بلند کنی. یک روز آمدند به ما گفتند دو مهندس عمران و دو مهندس برق بیایند بیرون. بقیه زودتر دست بلند کردند و رفتند، بعد از دو ساعت خستهوکوفته هر چهار نفر برگشتند توی میدان. پرسیدیم مگر چهکار کردید، گفتند دو تا کابل فشارقوی توی زمین بود. مهندسهای عمران آنها را کندند، مهندسهای برق وصلشان کردند به هم. حالا فکر کنید یک گردان سرباز صفر آنجا آموزش میدیدند اما این کار مهندسهای عمران بود.
نتیجه اینکه در آن سفر دو خط از قرارداد تفاهم مربوط به شرکتهای آیتی است و ارتباط لازم برای فعالیت بخش خصوصی برقرار میشود. پیگیری کار سوریه هم به گرکانی واگذار میشود. هدف بعدی نمایشگاههای جیتکس و سبیت است که از انجمنها و شرکتها برای حضور در آنها حمایت میکنند. به اجلاس آیتییو در آفریقای جنوبی تیم صنعتی میفرستند و در اواخر دولت دوم است که دو وزارتخانه ادغام میشوند و سید مجتبی هاشمی از تیم جهانگیری به آن مرکز میآید و مرکز صنایع نوین در سال ۸۱ جایگزین این بخش از فعالیتهای صندوق میشود، کاوه ثروتی هم سمتی مشابه در آن مرکز پیدا میکند: «راهی که آنها رفتند متمرکز بر ارتباط بین دولتها نبود و بیشتر بر نمایشگاههای خارجی و پاویونهای رسمی متمرکز بود. از این جهت متفاوت بود.»
ضمانتنامههای صندوق حمایت از صنایع الکترونیک و بیمه مرکزی برای آن هم طی سالهای ۸۱ تا ۸۲ محقق میشود و مشخص است که در مسیر درستی از نظر سازمانی و فردی قرار دارد. سال ۸۲ با اوج گرفتن تکفا و مطرح شدن برخی بحثهای حاشیهای در صندوق، تصمیم میگیرد بار دیگر مسیر حرکتش را تغییر دهد؛ ایستگاه بعدیاش تکفایی است که در آن اتفاقات جالبی برایش میافتد: «تکفای وزارت امور خارجه یک رکن چهارمی داشت به نام ایرانیان و من هم که چند ماهی با آقای منتصری در این زمینه همکاری کرده بودم، وارد این کار شدم. در الکامپ دهم برای وزیر پایلوت ارتباط با یکی از سفارتخانهها را رونمایی کردیم و بعد آن کار را رها کردم.»
.
با استعفایم موافقت شد
برایم خیلی مهم بود که با رضایت قلبی آقای نعمتزاده این کار را انجام دهم. از بیرون برای رفتن من هیچ فشاری نبود و صبر کردم با دل خوش از آنجا بروم. در متن موافقت ایشان هم آمده با توجه به اصرار خودم و به دلایل شخصی با استعفایم موافقت شده که آن هم یک ماه پس از استعفای من بود. الآن چند ماه است که بیرون آمدهام و دیگر نمیخواهم درس بخوانم، به نظر خودم دیگر وقتش است که کارهایی را که دوست دارم انجام بدهم و شاید برای همین بیرون آمدم تا مجبور نشوم کاری را که دوست ندارم انجام بدهم. در حال حاضر هم مشاور معاون فناوریهای نوین بانک مرکزی هستم.
ماجرای همکاری با منتصری را کموبیش سربسته میگذارد، اما در نهایت بهعنوان هماهنگکننده طرحهای نرمافزاری تکفای وزارت امور خارجه انتخاب میشود. در ایزایران با رسول جلیلی، عضو کنونی حقیقی شورای عالی فضای مجازی، درزمینهٔ فایروال همکاری میکنند و طی دوره مدیریت عاملی علیرضا خمسه چند پروژه را تحت عنوان تکفاد یا همان تکفای وزارت دفاع انجام میدهند. کار در حوزههای امنیتی موردعلاقهاش نیست و چندان عمیق نمیشود.
.
در مرکز توسعه تجارت الکترونیک
در مرکز توسعه تجارت الکترونیک زحمت بسیار کشیده شده بود، ولی دیگران در برابر آن موضع گرفته بودند و مهم بود که دربارهاش بحث شود و حتی انتقاد کنند تا این موضع از بین برود. به نظرم آقای محمودی خیلی برای آن زحمت کشیدند، برای همین من حتی یک خط هم از آنها انتقاد ندارم و باور دارم که خیلی زحمت کشیدند و راه سختی را باز کردند.
سال ۸۴ پروژههای وزارت امور خارجه در دولت جدید متوقف میشود و با آغاز دوران محمود احمدینژاد، تصمیم میگیرد برای همیشه به بخش خصوصی برود که پیشنهادی وسوسهانگیز به او میشود: مدیرعامل ماشینهای اداری خوارزمی، بازوی فناوری بانک صادرات.
هرچند هیچ اشارهای به اعداد نمیکند، اما مشخص است که در همان دوران خوارزمی جهش قابلملاحظهای میکند. اولین گروه ATM های همراه را میسازند و قرارداد بانک اقتصاد نوین را برنده میشوند. ایده اپراتوری ATM ها را جا میاندازند و پروژه مهاجرت بانک پارسیان درزمینهٔ کربنکینگ را مدیریت میکنند. سال ۸۷ یک شرکت موفق را به میراث میگذارد. تنها کار سیاستگذاریاش هم در کمیتههای صندوق حمایت از صنایع الکترونیک است.
محمد گرکانینژاد ماندنش در مرکز تجارت الکترونیک را باید با کارهایی که نگذاشته انجام شود قضاوت کرد، نه فقط با کارهایی که انجام داده است.
.
سیاستمدار و مدیر
طی این سالها بیشتر از همه در صندوق حمایت از صنایع الکترونیک به من گفتند که جوان هستید. خب واقعاً فقط سی سال داشتم و پست مهم دولتیای بود که خیلی از مدیران کارکشته وزارت صنایع، خودشان را نسبت به آن محق میدانستند، اما خانم کفایتی دنبال یک مدیر جوان و پرانرژی برای این شغل بود. من دوست دارم در مناصب تکنیکی تصمیم بگیرم، ولی قبول دارم که هیچوقت دوست نداشتهام فقط فنی تصمیم بگیرم و چون تصمیم به لحاظ سیاسی درست نیست، در لایههای تصمیمگیری رد شود. برای همین هم در فهم خودم از تکنیک، این ملاحظات را در نظر گرفتم. به عقیده من در نظر گرفتن ملاحظات سیاسی به معنای سیاسیبازی نیست، بلکه باید ملاحظاتی را در نظر بگیرید تا تصمیماتتان مؤثر بمانند.
جنس پیشنهادهایش به حوزه بانکی تغییر یافته ولی احساس میکند باید کسبوکار خودش را راه بیندازد. بدین ترتیب به مشاوره در سداد بسنده میکند و با شراکت یکی از دوستانش درزمینهٔ تجهیزات شبکه و راهحلهای دیتاسنتر کار میکنند. اولین روتر EDGE مخابرات را همین تیم میدهند ولی مانند بسیاری از شرکتهای جوان دیگر با تلاطمهای ارزی دولت دهم برای همیشه این شرکت نیز از دور خارج میشود. در این میان سه ماه دبیر سازمان نظام صنفی رایانهای میشود که انتخابی حساس و جنجالی است.
.
دولتی نه دولتی
من نمیدانم به قول شما خودی هستم یا نه ولی صادقانه میگویم در تمام مراحل زندگی حرفهایام سعی کردم آدم مستقلی باشم. شاید تنها چیزی که مرا حفظ کرده این است که وقت و انرژی میگذارم و پای حرفم میایستم. نمونهاش هم کارهایی بود که در مرکز انجام دادم، وگرنه وابسته به هیچ طیف سیاسی و اقتصادیای غیر از سختکوشی خودم نیستم. قبول دارم همیشه سعی کردهام پلهای پشت سرم را خراب نکنم و همیشه تلاش کردهام با درگیر کردن همه طرفین ذینفع باقی ماندن یک کار یا پروژه را تضمین کنم.
سال ۸۹ پس از سالها دوستی با سعیدی نایینی و نایب رئیسش، به توافق میرسند که در زمان ریاست پرویز رحمتی، دومین رئیس سازمان نظام صنفی رایانهای کشور، سه ماه آزمایشی دبیری این نهاد پرتنش صنفی را بر عهده بگیرد. صادقانه میگوید: «خیلی سریع فهمیدم که نمیتوانم دبیر تأثیرگذاری برای سازمان باشم و قطعاً اهدافمان با هم یکی نیست، ولی به شرط سه ماه پابند ماندم. دوستم، مهران خوانساری، هم عضو هیئتمدیره بود. نوسانات دلار جدی بود و شرکت نیز به من نیاز داشت، برای همین در پایان سه ماه به شرکتم بازگشتم و چون کالاها در دوبی مانده بود، برای ترخیصش از ایران رفتم. خیلی سعی کردم جریان برای سازمان بدون هیچ حاشیهای تمام شود.»
در نیمههای سال ۹۰ اوضاع بازار به ویژه سختافزار چنان دشوار میشود که شرکت را به تدریج جمع میکنند و تا اطلاع ثانوی، عطای کار تجاری را به لقایش میبخشد، اما برایش بازگشتن به بدنه دولت هم سخت است. چند کار سریع بانکی انجام میدهد و بنیه فنیاش را درزمینهٔ بانکی تقویت میکند تا دوباره به دیگر قطب فناوری ایران، یعنی سامان قطبی، برمیخورد: «از دوران خوارزمی با هم آشنا بودیم، در سال ۹۱ از طریق پروژه سداد با شاپرک آشنا شدم و بهعنوان معاون طرح و برنامه روی IPG کشور کار کردیم. درزمینهٔ مهاجرت و سبد کالا کار کردیم که در این آخری من خودم فرد اجرایی بودم. حتی طیف سنتی وزارت بازرگانی تا مرز چاپ کوپن کاغذی پیش رفته بودند، آقای نعمتزاده در دقیقه ۹۰ به شاپرک اعتماد کرد و این کار انجام شد.»
دو سال و نیم بسیار پرکار را در شاپرک میگذراند، شاهبیت آن همین سبد کالاست که بدون شک یکی از بزرگترین پروژههای بانکی کشور به شمار میرود و بعدها مشابه آن را در مقیاس کوچکتر برای سه و نیم میلیون نفر پیاده میکنند. در مجموع اعتقاد دارد به ایده و معماری شبکه شاپرک ایراداتی وارد است، اما آن تیم در نهایت شبکه پرداخت را شکل داد. در اردیبهشتماه با رفتن سامان قطبی، در موقعیتی از پیش تعیینشده قرار میگیرد که به آن تن نمیدهد و ایستگاه بعدی او مرکز توسعه تجارت الکترونیک است که پستی سخت، جنجالی و پر از چالش است.
در گام اول سامانه تدارکات الکترونیک را احیا میکند و تحویل مدعیان بعدیاش میدهد. با حدود ۱۸۰۰ نماد الکترونیک، این نشان الکترونیک را راه میاندازد. به شدت از تأثیرش در این نهاد پرحادثه دفاع میکند و در تحلیل آن به یک حقیقت تاریخی اشاره دارد: «در این دوران نماد عملاً منزوی بود ولی دوباره فعال شد، یا تجارت الکترونیکی فقط گوشه کوچکی از بازار کشور بود اما در این سالها بالید و قوی شد. حتماً در زمینههایی مانند سرعت و دقت ایراد داشتیم ولی باید پذیرفت که جلوی خیلی از این موارد را گرفتیم بدون اینکه کسی حتی روحش خبر داشته باشد ما چه خطرهایی را از سر تجارت الکترونیکی دور کردهایم.»
محمد گرکانینژاد این روزها معتقد است باید کارهایی را انجام بدهد که دوست دارد و برای همین باید منتظر اتفاقات جدید برای این مدیر جوان ماند.
درزمینهٔ تجمیعکنندههای پرداخت با قطعیت رد میکند که طرفدار فیلترینگ بوده، اما میگوید: «در حد توانم سعی کردم این تجمیعکنندهها بسته نشوند. حتی همین عنوان تجمیعکنندههای پرداخت را من خودم ساختم تا آنها را تعطیل نکنند. حتماً کار من هم ایراد زیادی داشت ولی در همه رسانهها مشخص بود که ما طرفدار بسته شدن نیستیم.»
اعتقاد دارد در نهایت از جنگیدن در مرکز توسعه تجارت خسته شده است: «احساس میکردم دیگر توان و انرژی لازم را ندارم، اما باز هم سعی کردم جلوی خیلی از حرکتهای منفی درزمینهٔ تجارت الکترونیکی را بگیرم. در مورد تجمیعکنندهها هم از نیمههای سال ۹۴ سعی کردیم این جریان باقی بماند و همه آنها بسته نشوند. سعی کردیم سامانههای تسهیلگیری امنیتی نشوند. برای اینها هم هیچ بودجهای نداشتیم. نهایتاً از برآیند کارم در مرکز راضیام.»
این مدیر جوان تصمیم خامی گرفته به مرکزی اومده بوده که اسم جعفر محمودی روش بوده
من نمیدونم انتخاب مدیر روی چه برنامه ای بوده
ولی کاش کارنامه دکتر محمودی رو میزاشتین تا قیاس این دو مشخص میشد.
کاش از اخلاقیاتشان هم یاد میکردید
اخه ایشان خیلی بااخلاقند
من که لذت بردم. این کار رو ادامه بدین